یا قاضی الحاجات

لا اله الاالله محمد رسول الله علی ولی الله صلی الله علیه و آله و سلم

یا قاضی الحاجات

لا اله الاالله محمد رسول الله علی ولی الله صلی الله علیه و آله و سلم

یا قاضی الحاجات

ای که به دور کعبه و منکر حیدری / کعبه ولادتگه اوست دور حیدر مگرد

بایگانی

ravan

چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۵۳ ق.ظ | علی | ۰ نظر

الان داشتم با مادرم صحبت می کردم تو خونه و حال خودم رو میگفتم بعد از اینکه پست قبل قرآن خوندیم اینکه می گفتم امروز نمی دونم فهیمدم که دست خودم نیست بعضی موقه ها که عصبی می شم و به شما(مادرم) احترامش نمی کنم و نمیزارم و اینا می گفتم مگه من چمه من خودم رو مظلوم و پاک می دونستم که الکی بردنم تیمارستان و قرص دادند و حتی من سیگارم نمی کشم فقط محض توجه بشه جاهایی بهم مثلا و فوت می کنم و نمیکشمم ولی خلاصه می گفتم امروز عصبی شدم و فهمیدم دست خودم نیست و درسته همش از شیاطین میدونم که تو زندگیمند بالاخره بیکار نیست شیطون ولی حقمه که قرص روانی بخورم و جنون چون دست خودم نبود امروز و دیدم با چشم خودم که حوصله ی احترام به مادرم رو نداشتم و چون مادر دوستم به رحمت خدا رفته بود میخواستم احترام بیشتر بزارم(اینا رو میگم که روانکاوی بشم بهتر و زودتر خوب شماا) خلاصه برگشتم به عقب دوران مدرسه میگفتم اون موقه ها به خودم زیاد گیر میدادم و سرزنش میکردم و میگفتم که چرا از فلان جای غیبی خبر ندارم چرا نمی دونم چرا مثل عرفا اونطور نیستم و احوالشون رو ندارم بعد گفتم از موقعی که این قرص رو میخورم درسته دوبرابر کردن و روی حافظه تاثیر داره ولی خدا بهم تقلب میرسونه و بیشتر یاری میشم و وبلاگ نویسیم از دوران مدرسه پیشرفته تر شده و خدا به خاطر این قرص با هام تا کرده و میرسونه و درسته الان نمی دونم دیروز حتی چی شده و چی گذشته ولی چیزایی که مهم باشه رو می فمم و اونایی که لازم باشه خدا خودش به دلم می اندازه ولی در هر صورت الان که حالم بهتر شده و احساس مظلومیت و گناه خیلی کم و ضعیف شده و حالم بهتره از سر قرص الان باز شکر خدا نمی کنم و به وضوح یاری خدا رو می بینم همون یاری که حسرتش رو داشتم در دوران وبلاگدهی مدرسه و حالا شاید شیطان به دلم می انداخت و سرزنشم می کرد بالاخره اسراف کار در گناه هم بودیم و حالا هم نمی گم وضعم خوب شده شکر خدا رو میگم نمی کنم اینم از روان ما و چیز دیگری هم که داشتم میگفتم این بود که گناهامو بر دوش وکول شیاطین می اندازم که اینم صحیح نیست اولا کیدشون ضعیفه و خیلی تاثیر داشته باشه بترسم هست که خیلی بده ترس و البته کیدهای مختلفی دارند و بیشتر به چهره ی راحتی  و دوست شدن میان که میخوان هرکاری بکنیم هرگناهی ولی بهونه ی خوبی نیست برای جهنم رفتن این شیاطین نیستند بهونه اش.

yasin

چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۵۰ ق.ظ | علی | ۰ نظر


http://s5.picofile.com/file/8102891292/yasinin.mp3.html

دانلود غیر مستقیم

دانلود مستقیم

مستقیم

مستقیم

radicalism

چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۴۶ ق.ظ | علی | ۰ نظر

یه آشپزی روحی کنیم و چند تا چیزو قاطی یه حرف حسابی چیزی در بیاد

اول بگیم که آقا وقتی امام زمانمون (عج) در چشم ما نیستند به ظاهر و ما نمی بینیمش این هم تحریمیم هم خوبه (چی گفتم اصن!!) یعنی الان ماموریت ایشون فرق می کنه و یه مرتبه چشم همه بسته میاد جلو یک کارهایی میکنه که هیچ ما خبر نداریم و من نمیتونم مصداق و مثالش رو براتون بگم چون خبر ندارم فقط همینقدر بدونیم که تا امامان زنده بودند مشغول جنگ دشمنی و حسادت آقا حسادت رو قاطی کنیم آقا بعضی ها اصلا چشم ندارند ببینند حالا تو که نماز میخونی دیگه چرا حسادت میکنی. همون موضوع پیشین که در گروپ و گروه بعضی ها مشکل دارند و نمیزارند و اینا بعد شما سرچ کن که این همه عقب موندگی در همه ی زمینه های علمی و فرهتگی چند درصد در ایران ناشی از حسادت هست. دیگه من نمیگم فوتبال مثلا یه رونالدو داشته باشیم که جهانی بشه چه میکنن ولی دل خون و پری داریم از پلیس اینو هم قاطی کنیم یه چیز دیگه در آد. که آقا کارهای ما باید نظامی باشه باید اداری باشه هرکه بخواد در این مملکت یه گوهی بخوره البته من بعضی موقه ها که توی استان خودمون به دور دست سفر می کنم مثل روستاها می گم بابا اینجا چه طوری مردم آروم زندگی می کنن و  امنیت هست؟ و تعجب می کنم لذا اول راهیم و میگم به خودم که تو روستاها اینا محرومند و مغازه ی درست و حسابی هم ندارند و سرمایه گذاری دولتی و نقش نظامی هم ندارند بعد چه طوری آرامش دارند در حالیکه اون پلیس های پرادعا که میگن آرامش شهر به خاطر ماست هم در این روستا نیستند چه طوری با هم میسازند و جنگ ندارند در صورتیکه خیلی ها هم نیستند  ولی هر چی هست شما نگاه کنید یه مستند علمی در مورد کارخانه ها اول میسازند در خارج که این گه خوری ها به جوان های ما نیومده اولا و اصلا نباید جوان های ما راه پیدا کنند و مجوز داشته باشند که به کارخانه ی مثلا مغز تخمه ی مزمز بروند که چه طوری مغزشو از پوست جدا کرده اند لذا اولا نباید به فکر از این کارا باشند وگرنه تهدید دوم نباید راه پیدا کنن به این کارا پس دوم مجوز سوم تلوزیون خصوصی ندارند بدبختا چهارم باید پول هنگفتی پشتش خوابیده باشه و برسه به آقایون پنجم آدم های خاص لزوما نظامی ها باید خبردار باشند و خلاصه یک بحران خاص و تهدیدی برای نظامه ششم حمایت نمی شوند جوان برای ساخت مستندش هفتم باید آدم های خاص باشند که گفتیم در پنجمین مورد که آقا مثلا باید مدرک فلان از دانشگاه بسیجی هم لزوما بگیرند بیان بالا حالا آدم عادی که نباید باشه طرف که دلش بخواد و میل داشته باشه در این نظام کاری کنه و مستندی بسازه الان شما نگاه کن در آمریکا یه مستند از کارخونه میسازه آهان یادم اومد هفتم و هشتم اینکه باید مجوز پخش بگیره تو تلوزیون و نهایتا لذا کار به اسم خودشون تمام شده کار مفیدی اگر و خلاصه پیشرفت نکنیم نسازیم بهتره الان قدرت هرکی داره یه گوشه این پلیسا و دارند حکمرانی میکنند و حسادت هم تووش هست لزوما در صورتیکه ما هیچی نداشتیم و قدرت دست خدا و ولی اش امام خمینی بود و پیروز شدیم الان ما میترسیم که تکفیری ها به مملکتمون مثل سوریه بیان وسط تو شهرمون کی میخواد دفاع کنه کدوم جوون؟

من خودم لازم میدونم اینجا از خودم تعریف کنم که در فیلم شماره ی 92 هم قبل از که مبحثش طرح بشه و سال جدید شه در مورد اینکه خیلی دیگه به اقتصاد و سیاست کار نداشته باشند صحبت شد البته جای تعریف از خود زیاده که بخوایم بکنیم و بزرگ کنیم خودمون رو آنچه از بالا رسیده ولی حماسه ی سیاسی تنها رای دادن نبود که هر کی تو تلوزیون پیدا میشه میگه مردم عجب حماسه ای کاشتند بلکه باید بیان تو میدان جنگ جوان ها بازیگران و همه و اجازه هم بدهند و تمام نشده قضیه که من توضیحشم فکر کنم در این فیلم دادم تو وبلاگ هست لذا اصلا من به خاطر قضیه ای رای ندادم به کاندیده های ریاست جمهوری ولی نگاه کنید چقدر بیشتر از بعضی ها تو میدونم اگر حسادت نورزند اگر جلومونو نگیرند و کارشکنی نکنند و راضی هم هستم بحمدالله شکر خدا...

پس چی شد؟؟ حظور نداشتن امام زمان در بین ما در بعضی امور که ایشان دارن پادشاهی می کنند مضر و بعضی جاها مفیده مثل ما که نیست که نیاز به رای مردم و نمی دونم انتخاباتو برای جلب نظر مردم و شما بیایم اینجا نه خدا هست در کار لذا اگه ما ایشون رو مشاهده می کردیم زن ها اگر سر مبارکشون رو هم میخواروندند انتظار چیزی داشتند از ایشون این حالا خوباشون و کاری هم به حسادت ندارم میگم کند میشد در بعضی امور الان شما نگاه کنید با چه شوری 8سال جوان های ما جنگیدند خوب الان کند شده اون اشتیاق پس لزوما اومدن ایشون در بین ما این نیست که الان بهترین زمان ظهوره بلکه میگن ظلم باید بیشتر باشه و حتی یارانی از پس از مرگ بر میگردن به یاری و اینا اینکه کارد تند نیست مثلا من خودم تصرف ایشان رو مطمئنم و نمی تونم پنهان کنم که حالا ما یه غلطی کردیم یه راهی اومدیم دیگه انقدر مستقیم که وقت کامل بزارند و نیمه کامل روی یه بنده ی صغیر حقیر من دیگه باید برقصم دیگه دیونه بشم دیگه براتون نمی دونم چه باید کرد از شرمندگی دربیام واین تصرف درسته فراموش کار و قدردان نیستم ولی بالاخره مملکت اسلامیه دیگه می بینید که...

یادم افتاد الان بگویم که بزرگان میگن امام زمان الان دارند پادشاهی می کنن و هر وقت خسته شدند از پادشاهی ظهورمی کنن و مثل رای جمع کردن ما نیست و اینا و اینو هم میگن بزرگان که با فضیلنت ترین انسان های همه ی دوران کسانی هستند که امام زمان رو در زمان غیبت بشناسند و ایشون رو امام بدونن حالا ممکنه ما ببینیم و چشممون به جمالشون بیافته ولی اعتقاد داشتن و امام داشتن این کوه تواضع خیلی سخته که امام بشماریمشون 

و تازه خوبامون اگه ببینن امام زمان رو نمیشناسند و خوبترا که اگر بشناسند ایشونه نه که امام نشمارنشون بلکه اصلا تکفیر میکنن اولش سخته آدم به درجه ای بالا برسه که یکی بهتر از خودشو ببینه اونم ظاهر حالا عمری هم برای دیدار ظاهری باید با دل راه اومده باشی شاید ولی یه امامی که کوه تواضع هست اصلا نمیشه امامت دانست و گفتم تکفیر میکنی مگر خودشون کاری کنن و یادت باندازه و اون موقع یا باید پشیمان باشی شاید یا هم خیلی بالا باشی و تواضع داشته باشی و از همه بریده باشی لذا حالا چه آشنایی هست ما باید شاید التماس دعایی باشیم و شاید به یقین نرسیده باشیم که امامون هست ینی آقا آشنایی طوری هست که هر وقت خواستی میتونی بگی امامم نیست ایشون و هر وقت گناه کردیاا و ظلم کردی عقیده ی شخصیت عوض میشه اینطوریه و فرصت هست مگر به یقین برسی و اشک داشته باشی التماس دعایی ها یه اصطلاحه من فکرش که کردم ینی یه چیزی در حدود و دورورایه چند قطبی بودن یه روز خوش یه روز ناخوش و باید دعا کرد براشون تا اینا و من خودمو میگم با دعای دیگرون زنده ایم و فشارم رومون هستا نه فقط شیطان هم بالاخره رحمت نباشه نمیشه نوشت مثل اوس محمود هر لحظه باید دعاش کرد که بخنده و خوش باشه اما این رئیس جمهور جدیدمون ثابته و تکون نمیخوره اعصاب و احوالش و توازن داره به نسبت بیشتر و تا چه حد تحملش کنن و تحمل کنه و نشکننش اگه اونوهم ولی من خیلی حساسم خودم و زود رنج و زود عوض میشه واز جهره و ظاهرمم معلومه لذا حسادت نکنین بزارین عاشق باشم دعام کنید. التماس دعا

yade doo0st&&http://ali.bloglor.com/p30.html

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۹ ق.ظ | علی | ۰ نظر

 

 

نویسنده : علی | تعداد بازدید : 59

jar

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۶ ق.ظ | علی | ۰ نظر

همچو محمودان براتان خالصانه آمدم                       در خیالم نحوه ی نابازیگرانه آمدم

آه شیطان برد اخلاصم به هنگام نماز                        گوییا جبر صدایم را براشان آمدم

لیک درقحطی رحمت فکرخودکردم دمی                    که چرا بازی نکردم، سان عاشقانه آمدم

فکر لحن خوش بکردم فکر اول ها شدن                   آن صداهایم کجا بردند کاینجا آمدم

لحن خوش خواندن نباشد اول شرط وصل                   کوشم از نفق وصالش کاینبار آمدم

بازیگری برای رب نباشد ریا و نفق                          ای وای بر من دل سیاهتر بود از آنچه آمدم

در زمانی که صدای دل نباشد آنچه گفت                      در تمازت را همی گویم چگونه آمدم

از چه می گویی که اندر خواب های غافلان                یک نوای رب نمی گویم چه صورت آمدم

آن زمان خلصه و ساکت شدن آن وقت خواب             هر چه باشد نیست جای رب کجا من آمدم

ریشه ی این درد در اخلاص هایم خفته است              از برای دیگران خوانم نمازم کامدم؟

ادعای خالصی در دل نکن ای بی ادعا                      گر خدا در دل نداری خفه شو تا خلق آمدم

گر نمی دانی چه باید کرد در وقت صلاه                    بی صدا در دل بخوانش کای خدایا آمدم

آن منافق در سپاهت را سلامی ده عزیز                    آن صدای خالصانه را نباید آمدم

یا که نقاشی بکن بازیگرانه حرف زن                     نی برای جلب مردم ای خدایا آمدم

لیک آن حمد و قل را که میخوانی برایشان تو همی        لیک اینبارش نه ظاهر خلص بل به تقلید آمدم

لیک مخفی کن خدایت در دلت از آن حسود                 تا کجا خواهی ببخشی آن صدا  کآمدم

خالصانه نیست ای درون کز دیگران بپسنده اند           هر نوای خوش بدادی و خدا را آمدم؟

haghhagh

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۵ ق.ظ | علی | ۰ نظر

خوب نظرتون چیه بحث قبل رو هنوز ادامه بدیم آقا میگیم که ما خودمون نمیتونیم خودمون رو نجات بدهیم، دسته خودمون نیست ، کاری از دستمون بر نمیاد، نظرت چیه درمورد این جمله؟؟؟ لذا هرچی میخوای عبادت ریا کارانه نمی دونم منافقانه اصلا عبادت خالصانه بحثش جداست که منبعش کجاست لذا باید وصل کنیم خودمون رو و سیممون باید وصل بشه که اینم دست خودمون نیست ما تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که توجه داشته باشیم یا بیدار باشیم یا هشیار اگه خدا نخواد نمیتونی بخشیده بشی و توبه کنیم اصلا دیگه بالاتر از توبه؟؟ حالا از توبه بگذریم داریم میگیم ما کاره ای نبودیم و نیستیم امروز سرم درد میکرد و دراز کشیده بودم و حوصله ی هیچ نداشتم آقا ما ننشستیم گناه خودمون رو به حضرت ابا عبدالله تقدیم و عرضه کنیم که مثلا چه بدیم و ایناها ها بلکه همینطوری توی دلم گفتم یا اباعبدالله بعد متوجه شدم دارند حرف دلمون رو نیروی امنیت و شیاطین گوش میدهند و حالم بهتر شد چون نیروی امنیت زنانه دنبال مورد دار شدن من بود که بدبین بود و همچنین نیروی شیاطیین دنبال ایراد گرفتن بود هرچی بود اینکه آقا ما یه بار درمورد فضا صحبت کردیم که آقا اینا هرروز یه برنامه دارند و جنگ هرروز یه طوری هست بلکه ما باید فضا شناسی کنیم و بدونیم که باید چه کار کرد یعنی شما ممکنه باید داد بزنی و دعا بخونی ولی ما امروز و در این حال با ذکر امام حسین (هوشیاری و آگاهی و بیداری و فضا شناسی) آقا فضا شناسی بودن خیلی مهمه که تجربه داشته باشیم یه مرتبه بدونیم باید چه کرد با دشمن فرضی و یا دشمن دانستن ما چون میدونید که ما رو دشمن فرض می کنن و تو نماز شب میره آقا این حرفای ما رو در نظر میگره بعد استغفار میکنه یا میگه لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظا لمین . کانه ما میخوایم شمارو گول بزنیم و این اله شماست صحبت های ما!!! خلاصه کار نداشتیم به خودمون باید آگاه بود و تجربه دار دیگه ذکر گفت و ما کاره ای نیستیم دیگه خود ابا عبدالله هست ما یقین نداریم به مولامون ما یه بار از روی صدق جلو نیومدیم با آقامون بعد میگیم هیچ کاری نمیتونن و نمی کنند برامون استغفرالله!!

haghgh

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۳ ق.ظ | علی | ۰ نظر

گفتم بحث قبلی کم نیست و مفصله ...

ولی باید به راستی چه شود چه کنیم که اگه معجزه ای رحمتی از بالا میاد گناه رو میشوره و آبرویی میده قدردان باشیم و شرمنده و مودب باشیم نه مثل یه گرگ و یا یک طماع به فکر موقیعت بین خلق و مقام دنیوی و خودمون رو بزرگ بگیریم در صورتیکه باید غلام و شرمگین و بنده تر باشیم یعنی زمانیکه معجزه رخ داد و مثلا ناقه ی صالح رو کشتند مردم دیگه عذاب نازل شد و حالا گناه پیش میاد ولی دیگه نه که گرگ بشیم ما و فکر کنیم واقعا چیزی و کسی هستیم برای خودمون نه باید همیشه شرمگین باشیم من فکرشو زیادنکردم که باید چه کرد یعنی اهل البیت آبرو که دادند دیگه منت نمیزارند و ما گول میخوریم که واقعا بزرگیم و میخوایم حکرانی و تجاوز و فرمانروایی کنیم و جایی باز کنیم برای خودمون که بله من خوبم من فلانم اصلا بهتر از من کو؟ در صورتیکه باید تواضع بیشتر بشه باید ادب بیشتر بشه باید نوکرتر بشیم حالا نمیشیم بدترم مبشیم بعد دیگه می بینیم خدا رحمتش رو قطع می کنه چون خومون رو اونقدر بزرگ می کنیم که میخوایم خدا وکیلی راست میگم ها یعنی میخوایم خودمون رو بپرستند و بدتر اینکه از ائمه هم قدرتمون بیشتر بشه در میان خلق و خدا یعنی اگه بگن حرف امام زمان رو گوش بدن یا حرف من و شما رو به سود خودمون حکم می دیم اگه بگم دور امام زمان جمع بشن یا دور ما به خودمون رای می دهیم حتی جان خودمون رو قربانی نمی کنیم چرا چون نشناختیم چون ادب نداریم چون گرگ صفتیم نون خوردیم و نمک شکستیم لذا به جایی هم نمیرسیم و نباید برسیم بعد میگن چرا ما به این خوبی هیچی نشدیم؟ در نزد خدا میگم ها خدا رو که نمیشه گول زد حالا باید چه کنیم واقعا حالا که گناهمون بخشیده شده در باز شده و آبرویی دادن چه کنیم مودب باشیم یکی از کارها اینه که دعا کنیم به نظر من و به یاد بزرگان باشیم یکی دیگه عبادت کنیم خدا رو بیشتر عبادتش کنیم بیشتر سر خم کنیم دیگه نمی دونم باید چه کرد که شرمگین و متواضع بود خدایا ما رو متواضع کن

ره

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۰ ق.ظ | علی | ۰ نظر

بعضی موقه ها پیش میاد آدم یه گناهی میکنه به تعابیر ائمه مثل اینه که یه دیواری رو چیده باشی یه لگد بهش بزنی اینطوری که بزرگان میگن نعبیرش مثل اینه که یه مدت دیوار بچینی بیاد بالا بعد با یه لگد بزنی همشو خراب کنی بریزه پایین آخرشم خونه تکمیل نشده حالا من کار به این ندارم این چیزی که میخوام بحث کنم امروز و تا شب که حرم بودم یه دوساعتی داشتم فکر می کردم آقا خیلی بحث مفصل و کاربردی و خیلی مهم و البته خیلی میشه درموردش صحبت کرد یعنی من از هر دری به قضیه ی خودم نگاه کردم درست اومد و این بحث اینه که ما داشتیم تو حرم برای گناهمون نماز میخوندیم ذکر میگفتیم اصلا یه نوع عناد از گناه در قلبم ایجاد شده بود که هیچ اثر نمی کرد ذکرم یه لحظه متوجه بزرگان شدم در نماز یه آن یادم اومد که آقای قاضی (البته بعدا که داشتم به موضوع فکر میکردم دیدم) آقای قاضی به فرزندشون میگن هر روز خودت رو به حضرت علی(ع) عرضه دار در وصیت نامه شون میگن آقا ما که از خودمون چیزی نداریم باید همشو مثل امام حسین (ع) که حق از طرف الله داشت که خلبفه باشه همشو در راه خدا داد هر چیزی رو ما آقا ما باید همه چیزمون رو بدیم باید تواضع داشته باشیم یعنی آقا باید خیال خودت رو راحت کنی همینکه جوان هستی و غرور داری تا همین حالا نه بعدا که پیر شدی آقا بسپار همه چیز رو به ائمه ات دیگه هر کاری کردی محشور میشی با ائمه اصلا آرزوی جوان ما یه چیز دیگست محشور شدن باا اهل بیت نیست خیلی ها اصلا خبر ندارن باید واگذار کرد توکل یعنی واگذار کردن کار که مهم اینه نه اون دعا خوندن و ذکر گفتن ما هرچی میریم جلو یه آبرو میدن بعد میریم دنبال حال کردن و لذات یا لذات دیگران رو زیاد کردن و باب شدن و طرح شدن خودمون و انتظار داریم رئیس بشیم و یه جایگاهی بین مردم بدست بیاریم و همش مطرح بشیم بابا یه لحظه بسپار کارت رو به ائمه و هرچی داری فدا کن و بگو من غلامتونم سرمونو باندازیم پایین خیال همه رو راحت کنیم دوباره یه آبرو میدن آبروی کمی دوباره حس می کنیم کسی هستیم و دو تا نماز خوندیم تو عرش خدایم انگار نه اونیکه امام زمانی هست تو تماز هم فکرش درگیر امام زمان هست و دیدارش وو خدا به فکر حضرت عباسه که خودمون رو عرضه داریم بهشون که حالا راضی هستند که حالا چی میگن چی میخوان هزارتا دستور و اینا میشه رد و بدل بشه نه مثل ما به فکر خودشون و جایی که باید برسند و تغییر ایجاد کنند آقا ما حیوانیم و اینکه آدم بشیم دست خودمون نیست دوباره یه آّبروی کمی میدن حس میکنیم چه آدم بزرگی هستم و لابد کسی هستم برای خودم آقا امروز ذکر میگفتم باز نمیشد یاد اونموقع قبلش افتادم که امام زمان که حضرت اباالفضل حالا یادم نیست بهشون ارتباط زده بودم در ذهن و چیزی گرفته بودم که حالا چیز اصلی هم نبود ولی در نماز که یادشونن کردم باب باز شد درصورتیکه هرچی ذکر میگفتم چون خودم میخواستم خودم خودم خودم کار رو درست کنم نمیشد پس بیان توکل و توسل کنیم و توکل بی توسل هم فکر نکنم بدرد بخوره بزرگان رو یاد داشته باشیم و عرضه داریم خودمون رو و غلام بشیم و میببینم که دوباره شیطون خواهد آمد منو مثل قبل بزرگ کنه در چشم شما چه برسه چشم دشمن  وخودم که دشمن خودمم لذا باید پناه ببرم و یادم بمونه که خودم از خودم چیزی ندارم و برای خدا نمیشه پیش رفت به جز اینکه سپردش و دید های دیگری هم هست که میشه به قضیه نگاهید/

ببین آدم باید زرنگ باشه نه تنها شما بلکه خیلی های دیگر لیاقتشون بیشتره رئیس جمهور بشن یا رئیس پلیس یا اینا ولی آدم باید زرنگ باشه الان من و تو نماز بخونیم و ادعامون بشه که آقا جامون ته بهشته خوب میدن اینو ولی تو اگه غلام حسین (ع) نباشی و دل داده باشی به بزرگی خودت و کرده هات داری گول میخوری امام حسین (ع) رو هم میفروشی یه بهشتی بهت میدن اون دنیا دیگه با امام حسین (ع) محشور نمیشی به همین راحتی باید غلام بود غلام که از خودش چیزی نداره حالا صد رکعت تماز روزانه بخون ولی امام حسین توش نباشه خوب ثوابش نوش جونت هر کار خوبی بکنی خونتو وقف کنی شاید بگی ما اومدیم که کارای خوب کنیم تا خدا مجازاتت بده ولی حشر و نشر با ائمه رو یادت باشه باید وصل کنی خودت رو باید اول بخوای وقبول داشته باشی امامتو و بخوای محشور بشی و آرزوت باشه و نهایتش بعدا دیگه از خودت چیزی نخوای و نداشته باشی وصل کنی خودتو بپری بری بالا نه ریاست دنیا جلوتو بگیره نه نمازت باعث غرور بشه یه آبروی کمی بهت میدن ضایه اش نکن ما که باب الله نییستیم.

لباس رباتیک

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۴ ق.ظ | علی | ۰ نظر

خود شناسی  خدا شناسیه می دونی؟ درمورد اختراع اون لباس یا عروسک یا ربات صحبت می کنم که امروز فیلمشو گذاشتم که 1.5 برابر مثلا باشه و ما سوارش بشیم و با توجه به حرکات ما در مقیاس پایین یعنی شبیه سازی  یا حتی با توجه به امواج منتشره مغز برای جابه جایی اعضا این درست که وبلاگ ما روزانه  دو نظر هم نداره و فضا نچیده اند که بشنویم شما چی میگی  و مارو دشمن و ضد فرضیدند لذا خودشناسی کردیم و جند تا فضای ایجاد شده در اذهان خودی ها رو که متفکر بودند رو حدس زدیم پیش خودمون و گفتیم نظرات رو هم ندیدیم

حالا اوناایی که شنیدم در ذهن خودم مخصوصا و اطراف چی بود میگن که...:

بعضی میگن که این مانند لباس فضانوردی هست که انسان پاشو به فضا بزاره باید لباسشوو عوض کنه به خاطر محیط بعضی فکر می کنند باید زمانی برسه که ما خودمون رو و اعضای لطیف و ظریف  ضعیفمون رو نشون ندیدم به هم و دیگه چیز بشه و بعضی میگن کارتون ها این ربات ها رو نشون دادند اصلا بعضی میگن شیاطین در بدن انسان وارد میشوند و کنترلش می کنند و این احاطه ی انسان بر این لباس و ربات یکی از کشفیات مهم و سخترین هاست که رقابتش طول میکشه و یه مرتبه وارد میدان نمیشه این اختراع مانند اختراع ماشین ها و هواپیما که مدل های جدید هنوز روانه و رواجه بعضی هم دیدیم که میگن این خرج داره و برای پلیس و جنگ مفید و خیلی خوب است بعضی هم میگن که باید فرهنگ سازی بشه وگرنه همدیگر رو میکشند اگر ربات از راه دور کنترل نشه و آدم توش باشه جنبه ندارند دعوا می کنند ولی بالاخره فرهنگش میاد مانند فرهنگ تلوزیون رادیو ماهواره اتومبیل و هواپیما که اولش دستگاه شیطان بود بعدا دیگه پیشرفته شد 


چنگال صادق هدایت

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۱ ق.ظ | علی | ۱ نظر

عروسک پشت پرده

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۳۱ ق.ظ | علی | ۰ نظر

http://upload4u.org/images/rmxhz4nbus4b8lizu2an.mp3

http://s4.picofile.com/file/8101033550/arosak.mp3.html

دانلود صوتی

دانلود صوتی

دانلود صوتی

دانلود داستان

 

ذوذا

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۲۶ ق.ظ | علی | ۱ نظر

الان از مسجد صبحی بر می گردم فقط خدا کنه شر به پا نکنم و ترجیح می دم یه چند مدتی نرم مسجد جر نشه به خاطر این حرفا چون ممکنه بد بفهمم چیزی بد برسونم لذا احتیاطا اینکه صحبت یه آن رفت به دوران آمدن امام عصر و نکته ی خوبی یافتم بازگو کنم و یه نکته ای هم یافتم که فکر کردم روش و تجسم

تو مسجد گفتند تا اینجا که آقا خلاصه کنم که سه نفر اولو رو زنده می کنن سه خلیفه ی اول را برای انتقام مخصوصا اینا رو در زمان بعد از ظهور و اینا اینکه آقا ما رفتیم تو فکر که این ابوبکر الان در چه وضعیه و الان کجاست یکی اومد تو ذهنم که آب جوش و داغ در داخل بدنش در پشت پاش جریان داره یعنی میخوام بگم که آقا این جهنم خالدین که میگن هست این جهنم حالا ما میگیم فلانی تصادف کرد بدجورم تصادف کرده ها اصلا پاش خدایی نکرده قطع شده میریم ملاقاتش میبینیم که بله نشسته اونجا سلام می کنیم حرف می زنیم اندوهگین میشیم و تاسف میخوریم ولی بابا تو جهنم همینطور تا خالدین دارند عذاب می کشند خوب بشو نیست درسته الان توی برزخ ممکنه در ایام لعن عذابشون بیشتر بشه و در ایامی کمتر از توی پشت پاشون آب جوش قلیان کنه ولی خالدین رو داشته باش!                           !                     !

دوم که بازگو کنیم اینکه آقا گفتند که امام حسین (ع) شاید از بقیه هم حکومتش بیشتر باشه در زمان بعد از ظهور و من نکته ای از عالم بالا رسید که اینو باید بگم دیگه اینکه آقا امام زمان امام عصر ماست نه امام بعد از ظهور یعنی برای الان اومده برای ماست و هرچی هست برای قبل از ظهور ماموریت داره وگرنه آدم گشنه اش بشه غذا میخواد بعد از ظخور هم میخواد گشنه ش بشه غذا فرقی نمیکنه حالتش لذا اونموقع همه چیزم هست ولی برای الان ماست امام زمان اینو بدونیم ما نه بعد از ظهور که خوبا بیان اصلا بعد از ظهور سپرده شده به مستعفین نه یک نفر

گر و اگر کاهل بویــــــم تقصیر خودمونه

آبجی خانوم

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۸ ق.ظ | علی | ۰ نظر

دعای کمیل 2

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۷ ق.ظ | علی | ۰ نظر


http://upload4u.org/images/tjxcio50f83smmxwv0.mp3

http://s3.picofile.com/file/8100849434/komail3.mp3.html

دعای کمیل 1

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۷ ق.ظ | علی | ۰ نظر


 

http://s4.picofile.com/file/8100727734/komail2.mp3.html

دانلود

آب زندگی

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۲ ق.ظ | علی | ۰ نظر


http://s4.picofile.com/file/8100601468/ab_hayat.mp3.html

دانلود

دانلود

آب زندگی
صادق هدایت

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود . یک پینه دوزی بود سه تا پسر داشت : حسنی قوزی و حس ینی کچل و
احمدک. پسر بزرگش حسنی دعا نویس و معرکه گیر بود، پسر دوم ی حسینی همه کاره و هیچکاره بود، گاهی آب
حوض می کشید یا برف پارو میکرد و اغلب ول میگشت . احمدک از همه کوچکتر، سری براه و پائی براه بود و
عزیز دردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی میکرد و سر ماه مزدش را می آورد به باباش میداد . پسر
بزرگها که کار پا بجائی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را بینند.
میدونین » : دست بر قضا زد و توی شهرشان قحطی افتاد . یک روز پینه دوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت
چیه، راس پوس کندش اینه که کار و کاسبی من نمیگرده، تو شهر هم گرونی افتاده، شماهام دیگه از آب و گل در
اومدین و احمدک که از همه تون کوچکتره ماشالله پونزه سالشه . دس خدا بهمراتون، برین روزیتونو در بیارین و
هر کدوم یه کار و کاسبی یم یاد بگیرین . من این گوشه واسه خودم یه کرو کری میکنم . اگه روز و روزگاری
کاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد که چه بهتر، ب ه منم خبر بدین و گرنه بر گردین پیش خودم یه لقمه نون
«. داریم با هم میخوریم
«! چشم بابا جون ». بچه ها گفتند
پینه دوز هم بهر نفری یک گرده نان و یک کوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانه شان کرد.
سه برادر راه افتادند، تا سو بچشمشان بود و قوت بزانویشان همینطور رفتند و رفتن د تا اینکه خسته و مانده سر
یک چهار راه رسیدند . رفتند زیر یک درخت نارون نشستند که خستگی در بکنند، احمدک از زور خستگی خوابش
برد و بیهوش و بیگوش زیر درخت افتاد . برادر بزرگها که با احمدک هم چشمی داشتند و بخونش تشنه بودند،
ترسیدند که چون از آنها با کفایت تر بود سنگ جلو پایشان بشود و بکارشان گراته بیندازد . با خودشان گفتند :
«؟ چطوره که شر اینو از سر خودمان وا کنیم »
کت های او را از پشت محکم بستند و کشان کشان بردند توی یک غار دراز تاریک انداختند.
احمدک هر چه عز و چز کرد بخرجشان نرفت و یک تخته سنگ بزرگ هم آوردند ودر د هنه غار انداختند . بعد هم
به پیرهن احمدک خون کفتر زدند دادند بیک کاروان که از آنجا میگذشت و نشانی دادند که آنرا به پینه دوز بدهد
و بگوید که احمدک را گرگ پاره کرده و راهشان را کشیدند و رفتند سر سه راهه و پشک انداختند، یکی از آنها
بطرف مشرق رفت و یکی هم بطرف مغرب.
٭٭٭
از آنجا بشنو که حسنی با قوز روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توی یک جنگل
سر در آورد، از دور یک شعله آبی بنظرش آمد رفت جلو دید یک آلونک جادوگر است . به پیرزنی که آنجا نشسته
ننه جون! محض رضای خدا بمن رحم کنین. من غریب و بی کسم، امشب اینجا یه جا و » : بود سلام کرد و گفت
«. منزل بمن بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا در مییام
کییه که یه نفر بیکار و بیعار مثه تو قوزی رو مهمون بکنه؟ اما دلم برایت سوخت، اگه یه » : ننه پیروک جواب داد
«. کاری بهت میگم برام بکنی تورو نگه میدارم
«. بچشم، هر کاری که بگین حاضرم » : حسنی هولکی گفت
از ته چاه خشکی که پشت خونمه یه شمع اون تو افتاده بیرون بیار، این شم ع شعله آبی داره و خاموش - »
«. نمیشه
پیرزن باو آب و نان داد و بعد هم با هم رفتند. پشت آلونک حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و تو چاه کرد. حسنی
شمع را برداشت و به پیرزن اشاره کرد که بالا بکشد . پیرزن ریسمان را کش ید همینکه دم چاه رسید دستش را
دراز کرد که شمع را بگیرد. حسنی را میگوئی شکش ورداشت و گفت:
«. نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدهم -»
پیر زنیکه اوقاتش تلخ شد، سر ریسمان را ول کرد، حسنی تلپی افتاد پائین . اما صدمه ای ندید و شمع میسوخت
ولی بچه درد حسنی میخورد؟ چون میدید که باید توی این چاه بمیرد . تو فکر فرو رفت و بعد از جیبش یک چپق
چپقش را با شعله آبی شمع چاق کرد و چند تا پک زد . توی «! آخرین چیزیس که واسم مانده » : در آورد و گفت
چاه پر از دود شده. یکمرتبه دید یک دیبک سیاه و کوتوله دست بسینه جلوش حاضر شد و گفت:
«؟ چه فرمایشیه -»
«؟ تو کی هسی؟ جنی، پری هسی یا آدمیزادی » : حسنی جواب داد
«. من کوچیک و غلام شما هسم -»
«. اول کمک کن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگی میخوام -»
دیبه حسنی را کول کرد و بیرون چاه گذاشت بعد بهش گفت:
اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو بشهری میرسی و کارت بالا میگیره اما تا میتونی از آب -»
و با دستش بطرفی اشاره کرد. حسنی دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد «! زندگی پرهیز بکن
توی چاه. نگاه کرد دید دیبکه غیبش زده، مثل اینکه آب شده و بزمین فرو رفت.
حسنی توی تاریکی از همان راهی که دیبکه بهش نشان داده بود همین طور رفت . کله سحر رسید بیک شهری که
کنار رودخانه بود . دید همه مردم آنجا کورند . پای رودخانه گرفت نشست، یکمشت آب بصورتش زد و یکمشت
آب هم خورد. از یکنفر کور که نزدیکش بود پرسید:
«؟ عمو جان! اینجا کجاس -»
«؟ مگه نمیدونی اینجا کشور زرافشونه » : او جواب داد
«؟ محض رضای خدا من غریبم از شهر دور دسی مییام، راه بجایی ندارم. یه چیز خوراکی بمن بده » : حسنی گفت
«. اینجا بکسی چیز مفت نمیدن. یه مشت از ریگ این رودخونه بده تا نونت بدم » : آنمرد جواب داد
حسنی دست کرد زیر ماسه رودخانه، دید همه خاک طلاست . ذوق کرد، یک مشت بآن مرد داد و نان گرفت و
خورد و توی جیبهایش را هم پر از خاک طلا کرد و راهش را کشیدو رفت طرف شهر . همینکه رسید، دید شهر
بزرگی است، اما همه شهر مثل آغل گوسفند گنبدگنبد رویهم ساخته شده بود و مردمش چون کور بودند یا در
شکاف غارها و یا زیر این گنبدها زندگی میکردند و شب و روز برایشان یکسان بود و حتی یک دانه چراغ در تمام
شهر روشن نمیشد . اعلان های دولتی و رساله ها با حروف برجسته روی مقوا چاپ میشد و همه مردم با قیافه
های اخم آلود گرفته و لباسها ی کثیف بد قواره و چشمهای ورم کرده مثل کرم در هم میلولیدند . از یکنفر پرسید :
«؟ عمو جان! چرا مردم اینجا کورن -»
این سرزمین خاکش مخلوط با طلاس و خاصیتش اینه که چشمو کور میکنه . ما چشم براه -» : آن مرد جواب داد
پیغمبری هسیم که میباس بیاد و چشمهای ما رو شفا بده . اگر چه همه مون پرمال و مکنت هسیم . اما چون چش
نداریم آرزو میکنیم که گدا بودیم و میتونسیم دنیا را ببینیم . باینجهت خجالت زده گوشه شهر خودمون مونده
«. ایم
اینارو خوب میشه گولشون زد و دوشید، خوب چه عیب داره » : حسنی را میگوئی چشده خور شد. با خودش گفت
رفت بالای منبر که کنج میدان بود و فریاد کشید: «؟ که من پیغمبرشون بشم
آهای مردمون ! بدونین که من همون پیغمبر موع ودم و از طرف خدا آمدم تا بشما بشارتی بدم . چون خدا - »
خواسه که شما رو بمحلت امتحون در بیاره، شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر
جستجوی حقای قو بکنین و چشم حقیقت بین شما واز بشه . چون خود شناسی خدا شناسیس . دنیا سر تا سر پر از
وسوسه شیطونی و موهوماته، همونطور که گفتن : دیدن چشم و خواستن دل . پس شما که نمی بینین از وسوسه
شیطونی فارغ هسین و خوش و راضی زندگی میکنین و با هر بدی میسازین . پس بردبار باشین و شکر خدا را
بجا بیارین که این موهبت عظما رو بشما داده ! چون این دنیا موقتی و گذرندس . اما اون دنیا همیشگی و ابدیس و
«. من برای راهنمائیه شماها اومدم
مردم دسته دسته باو گرویدند و سر سپردند و حسنی هم برای پیشرفت کار خودش هر روز نطقهای مفصلی در
باب جن و پری و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از اینجور چیزها برایشان
میکرد و نطقهای او را با حروف برجسته روی کاغذ مقوائی میانداختند و بین مردم منتشر میکردند . دیری نکشید
که همه اهالی زرافشان باو ایمان آوردند و چون سابقًا اهالی چندین بار شورش کر ده بودند و تن بطلا شوئی
نمیدادند و میخواستند که معالجه بشوند، حسنی قوزی همه آنها رابدین وسیله رام و مطیع کرد و از این راه منافع
هنکفتی عاید پولدارها و گردن کلفتهای آنجا شد . کوس شهرت حسنی در شرق و غرب پیچید و بزودی یکی از
مقربان و حاشیه نشینهای دربار پادشاه کوران شد.
در ضمن قرار گذاشت همه مردم مجبور بجمع کردن طلا بشوند و هر نفری از درخانه تا کنار رودخانه زنجیری
بکمرش بسته بود . صبح آفتاب نزده ناقوس میزدند و آنها گروه گروه و دسته دسته بطلا شوئی میرفتند و غروب
آفتاب کار خودشان را تحویل میدادند و کورمال کورمال س ر زنجیر را میگرفتند و به خانه شان بر میگشتند . تنها
تفریح آنها خوردن عرق و کشیدن بافور شده بود و چون کسی نبود که زمین را کشت و درو بکند با طلا غله و
تریاک و عرق خودشان را از کشورهای همسایه میخریدند . از این جهت زمین بایر و بیکار افتاده بود و کثافت و
ناخوشی از سر مردم بالا میرفت.
گرچه در اثر خاک طلا چشمهای حسنی اول زخم شده و بعد هم نابینا شد، اما از حرص جمع کردن طلا خسته
نمی شد . روز بروز پیازش بیشتر کونه میکرد و مال و مکنتش در کشور کوران زیادتر میشد و در همه خانه ها
عکس بر جسته حسنی را بدیوارها آویزان کرده بود ند. بالاخره حسنی مجبور شد که یک جفت چشم مصنوعی
بسیار قشنگ بچشمش بزند ! اما در عوض روی تخت طلا میخوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته
بودند و توی غرابه های طلا شراب میخوردند و با دستگاه وافور طلا بافور میکشید و با لوله هنگ طلا هم
طهارت میگرفت و شبی یک صیغه برایش میآوردند و شکر خدا را میکرد که بعد از آنهمه نکبت و ذلت به آرزویش
رسیده است.
پدر و برادرها و زندگی سابق خودش و حتی خواهشی که پدرش از او کرده بود همه بکلی از یادش رفت و
مشغول عیش و عشرت و خودنمائی شد.
٭٭٭
حسنی را اینجا داشته باشیم به بینیم چه بسر برادر کچلش حسینی آمد. حسینی هم افتان و خیزان از جاده مشرق
راه افتاد، رفت رفت تا به یک بیشه رسید، از زور خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد.
«؟ خواهر خوابیدی -» : دمدمه های سحر شنید که سه تا کلاغ بالای درخت با هم گفتگو میکردند. یکی از آنها گفت
«. نه، بیدارم - » کلاغ دومی
«؟ خواهر چه خبر تازه داری -» : کلاغ سومی گفت
اوه ! اگه چیزایی که ما میدونیم آدمها میدونسن ! شاه کشور ماه تابون مرده چون -» : کلاغ اولی جواب داد
«؟ جانشین نداره فردا باز هوا میکنن. این باز رو سر هر کی نشس اون شاه میشه
«؟ تو گمون میکنی کی شاه میشه -» : کلاغ دومی
مردی که پای این درخت خوابیده شاه میشه . اما بشرط اینکه گوسپند بسرش بکشه و وارد شهر -» : کلاغ اولی
بشه. اونوقت باز مییاد رو سرش می شینه . اول چون می بینن که خارجیس قبولش ندارن و تو یه اطاق حبسش
«. میکنن. میباس که پنجره رو واز بکنه آنوقت دو باره باز از پنجره مییاد رو سرش می شینه
«! پوه! شاه کشور کرها -» : کلاغ سومی
«؟؟ میدونی دوای کری اونا چیه -» : کلاغ دومی
آب زندگیس . اما اگه آب زندگی بمردم بدن و گوششون واز بشه دیگه زیر بار ارباباشون نمیرن، -» : کلاغ سومی
بعد غارغار کردند و پریدند. «! اینایی رو که می بینی باین درخت دار زدن میخواسن گوش مردمو معالجه بکنن
حسینی که چشمش را باز کرد دید بدرخت دو نفر آدم دار زده اند . از ترسش پاشد بفرار . سر راه یک بزغاله گیر
آورد که از گله عقب مانده بود . گرفت سرش را برید و شکنبه اش را در آورد بسرش کشید و راهش را گز ک رد و
رفت. تنگ غروب بشهر بزرگی رسید، دید آنجا هیاهو و غوغای غریبی است، تو دلش ذوق کرد و رفت کنار
شهری توی یک خرابه ایستاد . یک مرتبه دید یک باز شکاری که روی آسمان اوج گرفته بود پائین آمد و روی سر
او نشست و کله اش را توی چنگال گرفت.
مردم بطرفش هجوم آوردند و ه ورا کشیدند و سر دست بلندش کردند اما همینکه فهمیدند خارجی است، او را
بردند در اطاقی انداختند و درش را چفت کردند . حسینی رفت پنجره را وا کرد و دوبار د یگر هم باز اوج گرفت و
از پنجره آمد روی سر او نشست . مردم هم این سفر ریختند و او را بردند توی یک کالسکه طلای چه ار اسبه
نشاندند و با دم و دستگاه او را بقصر باشکوهی بردند و در حمام بسیار عالی سر و تنش را شستند، لباسهای
فاخر و جبه های سنگین قیمت باو پوشاندند، بعد بردنش روی تخت جواهر نگاری نشاندند، و یک تاج هم بسرش
گذاشتند.
حسینی از ذوق توی پوست خودش نمی گنجید و هاج وو اج دور خودش نگاه میکرد . تا یک نفر کور با لباس
مجللی آمد و روی زمین را بوسید و گفت:
«! خداوند گارا، قبله عالم سلامت باشد! بنده از طرف همه حضار تبریک عرض میکنم -»
«؟ تو کی هستی -» : حسینی سینه اش را صاف کرد و باد توی آستینش انداخت و با صدای آمرانه گفت
قبله ع الم سلامت باشد ! مردمان این کشور همه کر ولال هستند و من یک نفر خارجی از تجار کشور زر افشانم -»
«. و مأمورم تا مراسم شادباش را بحضورتان ابلاغ بکنم
«؟ اینجا کجاس -»
«. اینجا را کشور ماه تابان مینامند -» : دیلماج
برو از قول من بمردم بفهمون و بهشون اطمین ون بده که ما همیشه بفکر اونا بودیم و امیدواریم -» : حسینی گفت
«. که زیر سایه ما وسایل آسایششون فراهم بشه
«… قربان از حسن نیات » : دیلماج گفت
«! بگو برن پی کارشون، پرچونگی هم موقوف. شنیدی؟ شوم ما رو حاضر بکنن -» : حسینی حرفش را برید
تاجر کور اشاره بطرف خوانسالار کرد و همه کرن ش کردند و از در بیرون رفتند . خوانسالار باشی هم آمد جلو
تعظیم کرد و اشاره باطاق دیگری کرد . بعد پس پسکی بیرون رفت . حسینی پاشد خمیازه کشید و لبخندی زد و با
عجب کچلک بازئی این احمقها در آوردن ! گمون میکنن که من عروسکشونم! پدری ازشون در بیارم » : خودش گفت
بعد در اطاق دنگالی وارد شد که یک سفره بلند بدرازی اطاق انداخته بودند و خوراکهای رنگارنگ «..! که حظ بک نن
در آن چیده بودند . حسینی از ذوقش دور سفره رقصید و هولکی چند جور خوراک روی هم خورد و یک بوقلمون
را برداشت به نیش کشید و چند تا قدح دوغ وافشرده را بالایش سر کشید و بخوابگاهش رفت.
فردا صبح حسینی نزدیک ظهر بیدار شد و بار داد . همه وزراء و امراء و دلقکهای درباری و اعیان و اشراف و
ایلچی ها و تجار دنبال هم ریسه شدند، دسته دسته می آمدند و کرنش می کردند و کنار دیوار ردیف خط کشیدند
و با حرکات دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بن دگی میکردند . اگر مطلب مهم یا فرمان فوری بود که
میخواستند بصحه همایونی برسد، روی دفترچه یاد داشت که با خودشان داشتند می نوشتند و از لحاظ حسینی
میگذرانیدند، اما از آنجائیکه حسینی بی سواد بود، وزیر دست راست و وزیر دست چپش را از تجار کور زر
افشان انتخاب کرد تا جواب را زبانی باو بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان کنار بیایند.
چه درد سرتان بدهم، آنقدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت باو زیاده روی
کردند و متملق ها و شعرا و فضلا و دلقکها و حاشیه نشینها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه خ دا و
خدای روی زمین وانمود کردند که کم کم از روی حسینی بالا رفت . شکمش گوشت نو بالا آورد و خودش را
باخت و گمان کرد علی آباد هم شهریست، بطوری که کسی جرئت نمیکرد باو بگوید که : بالای چشمت ابروست .
بعد هم بگیر و ببند راه انداخت و بزور دوستاق و گزمه و قراول چنان چ شم زهره ای از مردم گرفت که همه آنها
بستوه آمدند . تمام اهالی کشور ماه تابان بکشت و زرع تریاک و کشیدن عرق دو آتشه وادار شدند تا باین وسیله
از کشور زرافشان طلا وارد کنندو بجایش عرق و تریاک بفروشند و پولش را حسینی و اطرافیانش بالا بکشند .
مخلص کلوم ، مردم با فقر و تنگدستی زندگی میکردند و کم کم مرض کوری از زرافشان بماه تابان سرایت کرد و
کری هم از ماه تابان ب ه کشور زرافشان سوغات رفت . حسینی هم گوشش سنگین و بعد کر شد . اما با چند نفر
دلقک درباری و متملق و تجار کور که همدستش بودند به لفت و لیس و عیش و نوش مشغول شدند . پدر و
برادرها بکلی از یادش رفتند و خواهش پدر را هم فراموش کرد.
٭٭٭
حسینی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه ب ه سر احمدک آمد . جونم برایتان بگوید : احمدک با کت های بسته بی
هوش و بی گوش توی غار افتاده بود. طرف صبح که نور ضعیفی از لای تخته سنگ توی غار افتاد یکمرتبه ملتفت
شد که کسی بازویش را گرفته تکان میدهد . چشمهایش را که باز کرد دید که یک درویش لندهور سبیل از بناگوش
احمدک سرگذشت خودش را برایش نقل کرد « ؟ تو کجا این جا کجا -» : در رفته بالای سرش است . درویش گفت
که چطور پدرش آنها را پی روزی فرستاد و برادرهایش این بلا را بسر او آوردند . درویش بازوهایش را باز کرد
«! خوب حالا میخواهم برم پیش برادرام کمکشون بکنم -» : و برایش غذا آورد. احمدک خورد و بدرویش گفت
هنوز موقعش نرسیده چون بیخود خودت رو لو میدی و گیر میاندازی . اگه راس میگی برو -» : درویش جواب داد
«. به کشور همیشه باهار. آب زندگی را پیدا کن تا همه بدبختها رو نجات بدی
«؟ راهش کجاس -»
«. نشونت میدم، آب زندگی پشت کوه قافه -»
احمدک ن ی لبک را گرفت، در «! اینو از من یادگار داشته باش -» : از گوشه غار یک نی لبک برداشت باو داد و گفت
بغلش گذاشت و با هم از غار بیرون آمدند . درویش او را برد س ر سه راهه و راه سومی را که خیلی سنگلاخ و
پست و بلند بود بهش نشان داد . احمدک خداحافظی کرد و راه افتاد . رفت و رفت، در راه نی لبک میزد، پرنده ها و
اینجا یه چرت » : جانوران دورش جمع میشدند . تا نزدیک ظهر رسید پای یک درخت چنار کهن و با خودش گفت
فورًا بخواب رفت . مدتی که گذشت از صدای خش و فشی بیدار شد . نگاه کرد بالای «! میزنم و بعد راه میا فتم
سرش دید یک اژدها به چه گندگی از درخت بالا میرفت و لانه مرغی هم بدرخت بود.
اژدها که نزدیک میشد بچه مرغها بنای داد و بیداد را گذاشتند و دید که اژدها میخواست آنها را بخورد . بلند شد
یک تخته سنگ برداشت و بطرف اژدها پرتاب کرد. سنگ گرفت بسر اژدها زمین خورد و جابجا مرد.
هر سال کار اژدها این بود که وقتی سیمرغ بچه میگذاشت و موقع پرواز بچه هایش میرسید میآمد و همه آنها را
میخورد. امسال هم سر موقع آمده بود، اما احمدک نگذاشت که کار خودش را بکند.
همینکه اژدها را کشت رفت دوباره دراز کشید و خوابش برد . بعد سیمرغ از بالای کوه بلند شد و چیزی برای بچه
هایش آورد که بخورند، دید یکنفر پائین درخت گرفته و خوابیده، د وباره بطرف کوه پرواز کرد و یک تخته سنگ
این همون کسییه که هر سال » : بزرگ روی بالش گذاشت و آورد که توی سر آن مرد بزند . با خودش خیال کرد
«! مییاد و بچه های منو میبره، بی شک امسال واسیه همینکار اومده. من الآن پدرش رو در مییارم
سیمرغ نزدیک خانه که رسید درست میزا ن گرفت تا سنگ را روی سر احمدک بزند، فورًا بچه ها فهمیدند که
ننه جون ! دس نگهدار، اگه این » : مادرشان چه خیالی دارد . داد و بیداد راه انداختند و بال زدند و فریاد کشیدند
سیمرغ هم رفت و سنگ را دورتر انداخت. «! مردک نبود اژدها مارو خورده بود
وقتیکه برگشت اول به بچ ه هایش خوراک داد، بعد بالش را مثل چتر باز کرد و روی سر احمدک سایه انداخت ت ا
به آسودگی بخوابد. خیلی از ظهر گذشته بود که احمدک از خواب بیدار شد و سیمرغ بهش گفت:
«؟ ای جوون، هر چی از من بخواهی بهت میدم. حالا بگو ببینم قصد کجا رو داری -»
«. میخوام بکشور همیشه باهار برم -»
«؟ خیلی دوره، چرا اونجا میری -»
«. آب زندگی را پیدا کنم تا بتونم برادرامو نجات بدم -»
ها، اینکار خیلی سخته . اول یه پر از من بکن و همیشه با خودت داشته باش، اگه روزی روزگاری بکمک من -»
محتاج شدی ب ه یک بهونه ای چیزی میری روی پشت بام و پر منو آتیش میز نی، من فورًا حاضر میشم و ت ورو
«. نجات میدم. حالا بیا رو بالم بشین
سیمرغ روی زمین نشست، احمدک یک پر از بالش کند و قایم کرد . بعد رفت روی بالهای سیمرغ گرفت نشست و
او هم در هوا بلند شد.
وقتیکه سیمرغ احمدک را روی زمین گذاشت، آفتاب پشت قله کوه قاف میرفت . در جلگه جلو او شهر بزرگی با
دروازه های با شکوه نمایان بود. سیمرغ با او خدانگهداری کرد و رفت.
تا چشم کار میکرد باغ و بوستان و سبزه و آبادی بود و مردمان سرزنده ای که مشغول کشت و درو بودند دیده
میشدند. یا ساز میزدند و تفریح میکردند . جانوران آنجا از آدمها نمیترسیدند . آهو بآرامی چرا میکرد و خرگوش
در دست آدمها علف میخورد، پرنده ها روی شاخه درختها آواز میخواندند . درختهای میوه از هر سو سر درهم
کشیده بودند.
احمدک چند تا از آن میوه های آبدار کند و خورد . بعد رفت سر چشمه ای که از زمین میجوشید . یک مشت آب
بصورتش زد . چشمش طوری رو شن شد که باد را از یکفرسخی میدید . یکمشت آب هم خورد گوشش چنان شنوا
شد که صدای عطسه پشه ها را میشنید . بطوری که از زندگی مست و سرشار شد که نی لبکش را در آورد و
شروع بزدن کرد . دید یک گله گوسفند که در دامنه کوه پخش و پلا بودند دورش جمع شد و دختر چوپانی مثل
پنجه آفتاب که ب ه ماه میگفت تو درنیا که من در آمدم . با گیس گلابتونی و دندان مرواریدی دنبال گوسفندها آمد .
احمدک بیک نگاه یکدل نه، صد دل عاشق دختر چوپان شد و از او پرسید:
«؟ اینجا کجاس -»
«. اینجا کشور همیشه باهاره » : دختر جواب داد
«؟ من بسراغ آب زندگی آمده ام چشمه اش کجاس -»
«. همیه آبها آب زندگیس، این آب چشمه مخصوصی نداره -» : دختر خندید و جواب داد
حس میکنم ….مثه چیزی که عوض شدم . همه چیز اینجا مثل اینکه در عالم » : احمدک بفکر فرو رفت و گفت
«. خوابه… چیزاییکه بچشم می بینم هیشوقت نمیتونستم باور بکنم
« ؟ مگه از کجا آمدی -» : دختر پرسید
احمدک سرگذشت خودش را از سیر تا پیاز نقل کرد و گفت که آمده تا آب زندگی واسه پدر و برادرهایش ببرد .
دختر دلش به حال او سوخت و گفت:
اینجا آب زندگی چشمیه مخصوصی نداره . فقط در کشور کرها و کورها این لقبو به آب اینجا دادن، اما اگه -»
«. برادرات حس آزادی ندارن بیخود وخت خودتو تلف نکن، چون آب زندگی بدردشون نمیخوره
شاید هم که اشتباه کرده باشم . از حرفهای شما که چیز زیادی سرم نمیشه . همه چیز اینجا -» : احمدک جواب داد
«. مثه عالم خواب میمونه… وانگهی خسته و مونده هسم باید برم شهر
«. تو جوون خوش قلبی هسی. اگه مایل باشی منزل ما مثه منزل خودته -» : دختر گفت
قدم شما روی چشم ! بفرمایین -» : احمدک را با خودش بمنزل برد و بمادرش سفارش او را کرد . مادر دختر گفت
«. مهمون ما باشین و خستگی در بکنین
روز بروز عشق احمدک برای دختر چوپان زیادتر میشد و چند روز را به گشت و گذار در شهر ورگ ذار کرد بعد
بیکاری دلش را زد، بالاخره آمد بمادر دختر گفت:
«. من خیال دارم یه کاری پیدا بکنم -»
«؟ چه کاره هسی -»
«. هیچی! دو تا بازو دارم، هر کاری که شما بگین -»
«. نه، هر کاریکه خودت دلت بخواد و بتونی از عهده اش بر بیائی -»
«. تو شهر پدرم شاگرد عطار بودم و دواها رو میشناسم -» : احمدک فکری کرد و گفت
«. پس دوا فروش سر گذرمون دنبال یه شاگرد میگشت، اگه میخوایی برو پیشش کار کن -» : مادر دختر جواب داد
«؟ البته چه از این بهتر -» : احمدک گفت
حالا تو که جوون تنبلی نیسی و تن بکار میدی ازین ببعد اگه میخوایی بی ا همینجا با ما زندگی -» : مادر دختر گفت
«. بکن
احمدک روزها میرفت پیش دوا فروش کار میکرد و شبها بخانه دختر چوپان بر میگشت. کم کم با سواد شد و کار
مشتریهای دوا فروش را راه میانداخت و کارش هم بهتر شد و حتی چلینگری و نجاری را هم یاد گرفت، چون
پدرش نصیحت کرده بود که یک کارو کاسبی هم بلد بشود . بعد سور بزرگی داد و دختر چوپان را بزنی گرفت و
زندگی آزاد و خوشی با زن و رفقائی که تازه با آنها آشنا شده بود میکرد . اما تنها دلخوری که داشت این بود که
نمیدانست چه بسر پدر و برادرهایش آمده و همیشه گوش بزنگ بود و از هر مسافر خارجی که وارد کشور
همیشه بهار میشد پرسش هائی میکرد و میخواست از پدر و برادرهایش با خبر بشود، اما همیشه تیرش به سنگ
میخورد. تا اینکه یک روز با یکی از مشتریهای کور دوا فروش که از کشور زرافشان آمده گرم گرفت و زیر
پاکشی کرد. کوره باو گفت:
کفر نگو . زبونتو گاز بگیر، اینکه تو سراغ شو میگیری حسنی قوزی نیس، پیغمبر ماس . سال پیش بود ب ه کشور -»
زرافشان اومد و معجزه کرد، یعنی همه ما که گمراه بودیم و از درد کوری رنج میکشیدیم نجاتمون داد و بهمون
دلداری داد وعدیه بهشت داد و مارو از این خجالت بیرون آورد و همیه مردم از جون و دل برایش طلا شوری
میکنن. واسمون وعظ میکنه و مارو راهنمائی میکنه . حالا واسه این نیومدم که چشممو معالجه بکنم و از آب
زندگی اینجا احتیاط میکنم . چون با خودم باندازه کافی آب از کشور زرافشون آوردم، فقط اومدم یه جفت چش
اشاره کرد بخیکچه ای که به کمرش آویزان بود. «. مصنوعی بگذارم
شست اح مدک خبردار شد و فهمید که حرف درویش راست بوده . دیگر صدایش را در نیاورد و از کسان دیگر هم
جویا شد و فهمید حسینی کچل هم در کشور ماه تابان مشغول چاپیدن و قتل و غارت مردمان آنجاست و حرص
باید » : طلا و مال دنیا همه این بدبخت ها را کور و اسیر کرده . بحال برادرهایش دلش سوخت و با خودش گفت
رفیق بیشتر از یک ساله که زیر دس شما کار » : استاد دوا فروش که آمد بهش گفت «! بروم اونارو نجاتشون بدم
میکنم و از وختیکه در این کشور اومدم معنی زندگی و آزادی رو فهمیدم . بی سواد بودم باسواد شدم، بی هنر
بودم چند جور هنر یاد گرفتم . کور و کر بودم چشم و گوشم در اینجا واز شد، لذت تنفس در هوای آزاد و کار با
تفریح رو اینجا شناختم . اما قول دادم، یعنی پدرم از من خواهشی کرده، میباس بعهد خودم وفا کنم . اینه که اجازه
«. مرخصی میخوام
اینکه چیزی نیس، مگه نمیدونی که آب اینجا رو تو کشور زرافش ون و ماه تابون آب زندگی میگند » - : استاد گفت
و علاج کوری و کری اوناس؟ یه قمقمه از این آب با خودت ببر همه شونو شفا میدی . اما کاری که میخوایی بکنی
خطرناکه، چون کورها و کرها دشمن سر زمین همیشه بهارند و بخون مردمش تشنه هسن . اونم واسیه اینکه ما
طلا و نقره رو نمیپرستیم و آزادو نه زندگی میکنیم . اما اونا بخیال خودشون اربابی و آقایی نمیکنن مگه از دولت
«! سر کوری و کری مردمونشون
«. من اینا سرم نمیشه، میباس برم و نجاتشون بدم » : احمدک جواب داد
رویش را بوسید و او هم از استا دش « تو جوون باهوشی هسی . شاید که بتونی . بهر حال من سد راه تو نمیشم »
خدانگهداری کرد. بعد رفت روی زن و بچه اش را هم بوسید و بطرف کشور زرافشون روانه شد.
آنقدر رفت و رفت تا رسید بسرحد کشور زرافشان . دید چند نفر قراول کور با زره و کلاه خود و تیر و کمان طلا
اوهوی ناشناس تو کی هستی و برای چی -» : آنجا دور هم نشسته بودند و بافور میکشیدند . از دور فریاد کردند
«؟ اومدی
«. من یکنفر بنده خدا و تاجر طلا هسم و اومدم تا بمذهب جدید ایمان بیاورم -» : احمدک جواب داد
«! آفرین بشیر پاکی که خورده ای، قدمت روچش -» : یکی از قراولان گفت
احمدک به اولین شهری که رسید دید مردم همه کور . کثیف و ناخوش و فقی ر کنار رودخانه ای که از بسکه
خاکش را کنده بودند گود شده بود نشسته بودند و با زنجیرهای طلا به خانه شان که کلبه هائی بیشتر شبیه لانه
جانوران بود بسته شده بودند . با دستهای پینه بسته و بازوان گل آلود از صبح تا شام زیر شلاق کشیکچی هائی
که دائمًا پاسبانی میکردند طلا میشستند . زمین بایره افتاده بود، پرندگان گریخته بودند، درختها خشکیده بود . تنها
تفریح آنها کشیدن وافور و خوردن عرق بود . دلش ب ه حال این مردم سوخت نی لبکش را در آورد و یک آهنگی
که در کشور همیشه بهار یاد گرفته بود زد . گروه زیادی دورش جمع شدند . برایش کیسه های پر از خاک طلا
من احتیاجی به طلای شما ندارم، بگذارید شمارو از » : آوردند و بخاک افتادند و سجده کردند. احمدک به آنها گفت
«. زجر کوری نجات بدم، من از کشور همیشه بهار اومدم و آب زندگی با خودم آوردم
در میان آنها ولوله افتاد، بالاخره دسته ای از آنها حاضر شدند . احمدک هم قمقمه اش را در آورد و آب زندگی
بچشمشان مالید، همه بینا شدند . همینکه چشمشان روشن شد از وضع فلاکت بار زندگی خودشان وحشت کردند
و بنای مخالفت را با پولدارها و گردن کلفت های خودشان گذاشتند . زنجیرها را پاره کردند، داد و قال بلند شد و
نطق های حسنی را که با حروف برجسته منتشر شده بود سوزاندند . خبر ب ه پایتخت رسید حسنی و شاه
فورًا فرمان داد «! از آب زندگی پرهیز بکن » : دستپاچه شدند . حسنی یاد حرف دیبک توی چاه افتاد که باو گفته بود
همه کسانیکه بینا شده اند و مخصوصًا آن کافر ملحدی که از کشور همیشه بهار آمده تا مردم را از راه دنیا و
دین گمراه کند بگیرند و شمع آجین بکنند و دور شهر بگردانند تا مایه عبرت دیگران بشود.
در کوچه و بازار جارچی افتاد که هر حلالزاده ای شیر پاک خورده ای احمدک را بگیرد و بدست گزمه بدهد پنج
«! اشرفی گرفتنی باشد
از قضا کسی که احمدک را گرفت یک تاجر کر برده فروش از اهل کشور ماه تابان بود . همینکه دید احمدک جوان
قلچماقی است به جوانی او رحم آورد و بعد هم طمعش غالب شد، چون دید ممکن است خیلی بیشتر از پنج اشرفی
برایش مشتری پیدا بکند . این شد که صدایش را در نیاورد و فردای آن روز احمدک را برای فروش با غلامها و
کنیزها و کاکا سیاها و دده سیاها به بازار برده فروشان برد . اتفاقًا یک تاجر کر دیگر از اهالی ماه تابان که تنه
توشه احمدک را پسندید به قیمت بیست اشرفی او را خرید و فردایش با قافله روانه کشور ماه تابان شد.
سر راه احمدک میدید که بارهای شتر مملو از ب غلی عرق و لوله های تریاک و زنجیرهای طلا بود که از کشور
ماه تابان می بردند تا اینکه بالاخره وارد کشور ماه تابان شدند . به اولین شهری که رسیدند احمدک دید اهالی
آنجا هم بدبخت و فقیر بودند و شهر سوت و کور بود و همه مردم بدرد کری و لالی گرفتار بودند زجر میکشیدند
و یک دسته کر و کور و احمق پولدار و ارباب دسترنج آنها را میخوردند . همه جا کشتزار خشخاش بود و از
تنوره کارخانه های عرق کشی شب و روز دود در میآمد . در آنجا نه کتاب بود نه روزنامه و نه ساز ونه آزادی .
پرنده ها از این سرزمین گریخته بودند و یک مشت مردم کر و لال د ر هم میلولیدند و زیر شلاق وچکمه جلادان
خودشان جان میکندند . احمدک دلش گرفت، نی لبکش را در آورد و یک آواز غم انگیز زد . دید همه با تعجب باو
نگاه میکنند، فقط یک شتر لاغر و مردنی آمد بسازش گوش داد.
احمدک واسه این مردم دلش سوخت و آب زندگی بخورد چند نفرشان داد. گوششان شنوا شد و زبانشان باز شد
و سر و گوششان جنبید . بارهای طلا را در رودخانه ریختند و در همانشب چندین کارخانه عرق کشی را آتش
زدند و کشتزارهای تریاک را لگد مال کردند.
خبر که به پایتخت رسید حسینی کچل غضب نشست و فرمان دستگیر کردن احمدک را داد، و قراول و گزمه توی
شهر ریخت و طولی نکشید که احمدک را گرفتند و کند و زنجیر زدند و قرار شد که او را شمع آجین کنند و در
کوچه و در بازار بگردانند تا عبرت دیگران بشود.
احمدک گوشه سیاه چال غمناک گرفت نشست و بحال خودش حیران بود، ناگهان در باز شد و دو ساقچی با پیه
عمو » : سوز روشن برایش غذا آورد . احمدک یادش افتاد که پر سیمرغ را با خودش دارد . به دو ساقچی گفت
زندانبان که کر بود «. جون میدونم که امشب منو میکشن پس اقلا بگذار بروم بالای بوم نماز بگذارم و توبه بکنم
ملتفت نشد . بالاخره باو فهماند و زندانبان جلو افتاد و او را برد پشت بام . احمدک هم پر سیمرغ را در آورد و با
پیه سوز آتش زد و یک مرتبه آسمان غرید و زمین لرزید و میان ابر و دود یک مرغ بزرگ آمد و احمدک را
گذاشت روی بالش و د برو که رفتی بطرف کوه قاف و پرواز کرد.
مردم کشور ماه تابان را میگوئی هاج و واج ماندند . فورًا چاپار راه افتاد ا ین خبر را به پایتخت رسانید . حسینی که
این خبر را شنید اوقاتش تلخ شد بطوری که اگر کاردش میزدند خونش در نمیآمد و فهمید که همه این آل
وآشوبها از کشور همیشه بهار آمده است و این کشور علاوه بر اینکه داد و ستد طلا را منسوخ کرده بود برای
همسایه هایش هم کارشکنی میکر د و بدتر از همه میخواست چشم و گوش رعیتهای او را هم باز بکند ! یاد حرف
سه کلاغ افتاد که گفتند اگر بخواهد حکمرانی کند باید از آب زندگی بپرهیزد و حالا از کشور همیشه بهار آب
زندگی برای رعیتهایش سوغات میآوردند، از این جهت بر ضد کشور همیشه بهار علم طغیان بلند کرد و زیر جلی
با کشور زرافشان ساخت و پاخت و بند و بست کرد و مشغول ساختن نیزه و گرزه و خنجر و شمشیر و تیر و
کمان طلا شدند و قشون را سان میدیدند.
حسنی قوزی هم در کشور زرافشان نطقهای آتشین بر ضد کشور همیشه بهار میکرد و مردم را بجنگ با آنها
دعوت میکرد . بالاخره اع لان جهاد داد . حسینی کچل هم همان روز مثل برج زهر مار غضب نشست و لباس سرخ
ما همیشه خواهان صلح و سلامت مردم بودیم، اما مدتهاس که » : پوشید و اعلان جنگی باین مضمون صادر کرد
کشور همیشه باهار انگش تو شیر میزنه و مردم مارو انگلک میکنه . مث ً لا پارسال بود که یک سنگ آب زندگی از
سر حدشون تو کشور ما انداختند، پیارسال بود که یه تیکه ابر از قله کوه قاف آمد آب زندگی بارید و یه دسته
مردم چشم و گوششون واز شد و زبون درازی کردن اما بتقاصشون رسیدن . موش بهنبونه کار نداره هنبونه با
موش کار داره ! امسال احمدک را برایمون فرستادن . پس دود از کنده پا میشه ! کشور همیشه باهار همیشه دشمن
پول بوده، ظاهرًا با ما دوس جون جونیه اما زیر زیرکی موشک میدوونه میخواد چشم و گوش رعیتو واز بکنه و
صلح و صفای دنیا را بهم بزنه . ما و کشور زرافشون که همسایه و دوس قدیمی ماس میباس تخم این آل و
آشوب راه بندازها رو ور بیندازیم و دشمنای طلا را نیست و نابود کنیم . زنده باد کوری و کری که راه بهشت و
«! زندگی ابدی رو برای مردم و عیش و عشرتو برای ما واز میکنه، و بعهده ماس که دشمنای طلا رو از بین ببریم
حسینی با سر انگشتش پای این فرمان را مهر زده بود.
مطابق این فرمان و اعلا ن جهاد حسنی، کشور ماه تابان و کشور زرافشان بکشور همیشه بهار شبیخون زدند و
لشکر کور وکر از هر طرف شروع به تاخت وتاز کردند.
اما این دو کشور برای اینکه قشونشان مبادا از آب زندگی بخورند و یا بصورتشان بزنند و چشم و گوششان باز
بشود پیش بینی کردند و قرار گذاشتند در شهرهائی که قشون کشی میکردند فورًا آب انبارهائی بسازند و از آب
گندیده پساب طلاشوئی این آب انبارها را پر بکنند و بخورد قشونشان بدهند و هر سرباز یک مشت از آن آب با
خودش داشته باشد و مثل شیشه عمرش آن را حفظ بکند و اگر مشک آبش را از دست میداد بجرم اینکه از آب
زندگی خورده فورًا کشته شود.
کشور همیشه بهار که از همه جا بیخبر نشسته بود و ایلچی های همسایه هایش تا دیروز لاف دوستی و رفاقت با
اینها میزدند، یکه خورد و دستپاچه قشونی آماده کرد و جلو آنها فرستاد . قشون کور و کر مثل مور و ملخ در
شهرهای همیشه بهار ریختند و کشتند و چاپیدند و تاراج کردند و خاک شهرها را توبره میکردند و زورکی تریاک
و عرق و طلا بمردم میدادند و اسیرها را به بندگی بشهر خودشان میبردند.
احمدک هم تیر و کمانش را برداشت و بجنگ رفت و کمین نشست . سرداران کور و کر جفت جفت بغل هم
مینشستند تا کرها برای کورها ببینند و کورها برای کرها بشنوند . احمدک نشانه می گرفت و تیر بمشک آب آنها
میزد و بعد با چند نفر از رفقایش شبانه آب انبارهای آنها را با وجودی که پاسبانهای کور وکر بالای برج و بارو
آنها را میپائیدند درب و داغون کرد و تمام آبی که برای قشونشان آورده بودند هرز رفت.
جنگ طول کشید و چنان مغلوبه شد که خون میآمد ولش میبرد . اما از آنجائیکه اسلحه های کشور زرافشان و ماه
تابان تاب اسلحه فولادین کشور همیشه بهار را نیاورد، قشونشان از هم پاشید و مخصوصًا چون آب انبارهای
آنها خراب شد و آبش هرز رفت این شد که قشون آنها مجبور شد که از آب زندگی همیشه بهار بخورند و چشم
و گوششان باز شود و بزندگی نکبت بار خودشان هوشیار شدند و یکمرتبه ملتفت شدند که تا حالا دست نشانده
یکمشت کور و کر و پول دوست احمق شده بودند و از زندگی و آزادی بوئی نبرده بودند. زنجیرهای خود را پاره
کردند، سران سپاه خود را کشتند و با اهالی کشور همیشه بهار دست یگانگی دادند . بعد بشهرهای خودشان
برگشتند و حسنی قوزی و حسینی کچل و همه میر غضبهای خودشان را که این زندگی ننگین را برای آنها
درست کرده بودند بتقاص رسانیدند و از نکبت و اسارت طلا آزاد شدند.
احمدک هم این سفر با زن و ب چه اش رفت پیش پدرش و ب ه چشمهای او که در فراقش از زور گریه کور شده بود
آب زندگی زد، روشن شد و بخوبی و خوشی مشغول زندگی شدند.
همانطوریکه آنها بمرادشان رسیدند شما هم بمرادتان برسید!
قصه ما بسر رسید کلاغه بخونه اش نرسید!

سوره یس2

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ق.ظ | علی | ۰ نظر


http://s1.picofile.com/file/8100586484/yas.mp3.html

بلد2

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۷ ق.ظ | علی | ۰ نظر


http://s2.picofile.com/file/8100586018/balad2.mp3.html

بلد1

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۷ ق.ظ | علی | ۰ نظر


http://s2.picofile.com/file/8100585868/balad.mp3.html

زیارت عاشورا ازبابابزرگ جانم!!!

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۵ ق.ظ | علی | ۰ نظر


http://s4.picofile.com/file/8100582676/2.mp3.html