یا قاضی الحاجات

لا اله الاالله محمد رسول الله علی ولی الله صلی الله علیه و آله و سلم

یا قاضی الحاجات

لا اله الاالله محمد رسول الله علی ولی الله صلی الله علیه و آله و سلم

یا قاضی الحاجات

ای که به دور کعبه و منکر حیدری / کعبه ولادتگه اوست دور حیدر مگرد

بایگانی

۴۸ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۲۴ ق.ظ | علی | ۰ نظر

نوید پسر نماز خون و خوشکلیه ولی بیشتر از خوشکلیش جذابه و اینه که دخترها و زن ها زیاد بهش فکر میکنن اونم نامردی نمیکنه تو ذهن با دستاش اونارو نوازش میکنه و حتی دیده شده دوستاش و نیروهای غیب هم کمکش میدنن نه اینکه خودش تنها بتونه از دور زن هارو نوازش کنه و حتی ذهنش رو یک زن یا دختر نیست فقط اولش یه دختر میاد به ذهنش بعد نمیدونم از کجا زن ها پیداشون میشه و میپرن تو ذهنش تا به اونا فکر کنه خلاصه شده کیسه کش زن ها و دخترها البته درسته خودشم لذت میبره ولی همیشه نمیتونه اونارو هک کنه باید اونا قوی تر باشن و هکش کنن فی الواقع وگرنه علاقه به دختر خاصی نداره که همش بخواد در نظرش بگیره فقط چن تا زن و دختر مخصوص داره در ذهن که چون نوازششون کرده در ذهن از دور بهش علاقه دارن و مدام به فکرشن نوید معتقده که باید اول خدا مهر و محبت رو در دل باندازه و خودشم باید کارهای بزرگ و خوب کنه تا بهش جایزه بدند! او اولاش فکر میکرد باید چیزش رو فرو کنه در ذهنش به اون زنه ولی تازگیا فهمیده با دست نوازش کنه بهتره و خودشم بیشتر تحریک میشه!!!

بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۳ ق.ظ | علی | ۰ نظر

سلام امشب رفتم بیرون تو ماشین داشتم فکر میکردم که قبلا یه پیرمردایی بودن که اهل خدا بودن و ابهت داشتن و هرکی میدیدشون تو خیابون یاد خدا میافتاد مخصوصا هر چه به مکان حرم و مساجد یا زمان محرم و رمضان نزدیکتر میشویم به خودم اولش گفتم اینارو خوار و ذلیل کردن و سیاست طوری شد که مهم نباشن و حساب ازشون نبرن و باهاشون جنگیدن و نابودشون کردن بعد گفتم نه اونا خودشون اهل ذکر خدا بودن و خدا بهشون آبرو داد تا اینکه یاد این جمله از دعای صحیفه سجادیه از امام سجاد علیه السلام افتادم که می فرماید: یا من ذکره شرف للذاکرین و گفتم حالا خودم ذکر نمیگم وگرنه خدا منو بالا میبرد بهم شرف و آبرو میداد طوری که مردم که خوبه بلکه شیاطین هم ازم حساب میبردن و مجبور بودن خدمتم کنن خودمه که ذکر نمیگم مثل بعضی موقه ها نورانی نیستم و از خدا دورم وگرنه اعتبار داشتم و ملائکه دورم جمع میشدن با اینکه در خلوت و ذکر خدا مهمتره!!

بسم الله الرحمن الرحیم

يكشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۱۵ ق.ظ | علی | ۰ نظر

دونکته در بحث جنجالی قبلی جاموند که به زبونم نیومد بگویم یک امر به معروف دو موکل و وکیل دیگه تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل که اولا وقتی حرف از دلسوزان میشه باید فورا یاد امر به معروف و نهی از منکر بیافتیم که همیشه در جامعه ما سست و کنده متناسب با آرمان ها نه الگوی غربی ویا همراه با مشکلاتی همچون افراط و تفریط و حسادته البته جامعه پیشرفته شده دیگه باید امر به معروف یک سیاست و گروهی باشه یعنی پول بدن به فلان نهاد که کار کنه و یه نفر به تنهایی نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه باید پشتوانه باشه و وکیل حتی و حالا بحث وکیل هم دوما داره و اون هم درمورد دلسوزان هست بازدوباره که دلسوزان قبلا وکیل بودند مثلا من اینجا فحش بدم شکایت بشه از من یه وکیل دلسوز بجام کارام رو رسیدگی میکنه اینم مهمه ما گفتیم دلسوز باید وکیل هم میگفتیم دلسوز باباته ولی وکیل شغلشه و کار اداری داره که البته اونم باید دلسوز باشه که کارشون و قدرتشون بر جوانان وکلا کم شده و گوشه گیر شدن البته نشانه ی خوبیه که درگیری ها کمتره و مدیریت شده ولی باید جوان هارو کنترل کرد بلخره نباید بیخیالشون شد البته جوان ها هم باید مایه بزارن ایمان داشته باشن به سمت پوچ ندارن و قوی کار کنن امر به معروف و غیرت داشته باشن رو دین تا مراقب بزارن و مراقبت کنن!

بسم الله الرحمن الرحیم

يكشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۳۵ ق.ظ | علی | ۰ نظر

من نه اصلا بحث سیاسی میخام بکنم نه قضیه هواپیما دست سردارم میبوسم چون اشتباه برای امنیت اشتباهم نیست موضوعم اینه که قبلا مثلا اگه کسی معتاد میشد حالا هرکس مسئول بود رو یقه ش رو میگرفتن که بحثم کردیم که نمیشه حساس شد مثلا بگیم حالا یارو که دزده تقصیر جامعه است اول تقصیر خودشه قبول ولی دلسوز وجود داشت کمسیون وجود داشت سرنوشت جوانان مهم بود الان شما تو جوب هم تو این هوا بخابی کسی نیست چیزی بگه از کنار جوب هم رد بشه نه که پتویی بده بلکه یه تف هم میندازه روت ببینه زنده ای خوب این گروها چه شدن چرا جوان ها ولن و ولویی شدن چرا دلسوز نیست بله افراط و تفریط کردن در مراقبت از جوان ها و الکی حساس شدن ولی دلسوزی با حسادت فرق داره چرا حسادتشون تموم نمیشه ولی دلسوزی ها تمام شده و ما وقتی میگیم دلسوزی عده ای لباس بره میپوشن درحالیکه گرگن مشکلات زیاده ولی باید درکنار هم باشیم به فکر هم به یاد هم لااقل باید باهم مشکلات رو حل کنیم کاری به دولت هم ندارم که به اندازه کافی وضعش خرابه کار به جوان ها دارم که چه کسی باید دلش براشون بسوزه آیا فقط روانشناسی که قرص اعصاب  میده میفرسته تیمارستان چرا باید به اینجور جاها بکشه چرا پیشگیری نمیشه شما جلوی مواد رو هم بگیری تا پیشگیری نباشه خودش میره معتاد میشه نه اینکه مشکل این باشه که مواد رو کمیاب کنیم و جوان رو بسپاریم به خدا بله جوانی که نماز میخونه رو بسپار ولی همه که نماز خون نیستن گول میخورن زود یه موقی بود که امنیت اقدر پایین بود که هرکس رو میخاستن پنهانی معتاد میکردن قدرت های شیطانی نفوذ داشتن الان اونطور نیست خوشبختانه ولی جوان ها راهنما میخان نمیدونن چه راهی برن فریب میخورند نادانن تجربه ندارن! یه زمانی اگه بچه ها تو مدرسه درسشون ضعیف بود معلم ها رو توبیخ و ازشون توضیح میخواستن لااقل یه دلیل!!

بسم الله الرحمن الرحیم

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۲۲ ب.ظ | علی | ۰ نظر

حامد پسری زیبا و فوق العاده احساسی است درس هایش تمام شده و حالا او یک مهندس است و پدر و مادرش خیلی تلاش کردند برای او زن بگیرند ولی او یک مشکل کوچکی دارد و این است که تیک عصبی دارد و از زمانیکه کنکور داده است گردنش ناخودآگاه به سمت چپ خم میشد در یک لحظه و اتفاقات بدی در هنگام خواستگاری برایش می افتد که همه او را رد میکنند انگار دخترها با یک بیماری ناشناخته و عجیب و غریب روبرو اند و چون افراد کمی در جامعه تیک گردن دارند نمیخواهند شوهر آینده شان دچار کمی نقص باشد گرچه تیپ و ظاهرش دخترکش است ولی این مشکل را دارد و پیش دکتر هم چندین بار رفته و گفته اند از استرس است و باید پیش متخصص روان برود و آن جا هم که رفت قرص ها بدترش کرده او که نمازش را هم بعضی موقه ها میخواند از خدا خواسته آرامش بهش بدهد و مادرش گفته هنگام خواستگاری تو هیچی نگو از بیماریت و گردنبند را ببند و سعی کن به چیزهای خوب فکر کنی ولی تا صحبت از خانه و درآمد میشود هنگام خواستگاری تیک آقا شروع شده در دانشگاه هم او را مسخره و ادایش را در می آوردند که ناراحت میشد و هیچ نمیگفت همه دخترها اول خواستگاری عاشق رویش میشوند و بعد که فهمیدند مشکل عصبی دارد ردش میکنند تا اینکه یک شب او تا صبح گریه میکرد و نماز میخواند و از خدا با اشک های زیاد کمک میخواست ای خدا این چه بلایی است مگر من چه بدی ای کرده ام مرا ببخش چرا من نتوانم زن بگیرم و  خیلی گریه کرد و اشک های سوزان میریخت تا اینکه خوابش برد و در خواب به او گفتند که دختر خاله ات تو را از خدا میخواهد و مریض شده است از موقی که به دانشگاه رفته ای و سخت عاشقت است او بیدار شد و خوشحال به مادرش فورا ماجرا را گفت مادر گفت آخه اون دیپلمه و هیچ نگفت چون به خدا اعتقاد داشت لذا برای خواستگاری رفتند و دختر خاله خوشحال با سینی چای آمد در حالیکه لبخند میزد و خاله ش هم انتظار نداشت که به خواستگاری دخترش بیایند تا اینکه قبول کردند با وجود تیک و ازدواج کردند و حامد خوب شد فقط گاهی که با همسر سیده ی خود دعوا می کند تیکش میگیرد!!!

بسم الله الرحمن الرحیم

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۳۲ ب.ظ | علی | ۲ نظر

گوش پسرش را پیچید و گفت قسم به این قرآن که روزی گذشت که برای شنیدن آیات باید در صف خرید نوار با قیمت زیاد می ایستادیم و در دسترس نبود و حال صوت خدا زیاد شده و در هر گوشی ای هست و کلی قاری قرآن هست که مسابقه قرآنی هم براشون مهم نیست 

قسم به نان که روزی گذشت از سر مردم که باید خود گندم میکاشتند و خود آرد میکردن و نان سفت و بی کیفیت میخوردند و حال وضع طوری شده که در سوپر مارکت هم نان پیدا می شود و مردم راحت بی اعتنا دور میریزند نان ها را

قسم به ماشین هواپیما که روزی میگذشت که مردم خر نداشتند به سفر روند و در بین راه سفر پیاده جان میدادند و حال در عرض چند ساعت از شهری به شهری میروند

قسم به همه این ها پسرم همه چیز درست میشود صبر داشته باش به زودی دخترها برای ازدواج موقت و کسب آرامش به در خانه ها خواهند آمد و با پولی اندک حاظر خواهند شد همه چیزشان را به تو بدهند صبر داشته باش صبر!!!

بسم الله الرحمن الرحیم

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۴۸ ب.ظ | علی | ۰ نظر

احمد معلم است و یک 405 سفید دارد مدل 82 و هرچه زن و بچه ها میگویند ماشین نو و خارجی بخر او گوش نمیدهد و میگوید همکارانم با موتور به مدرسه می آیند و چشممون میزنن و ناراحت میشن ماشین نو بخرم ولی از خرجشم میترسه احمد و اعتقاد داره ماشین خارجی هم بخره باید 5 سال سوارش بشه و بفروشدش سریع وگرنه تعمیراتش خرج زیاد داره و این 405 رو مانند جونش دوست داره و هر وقت پنچر شه میگه عمدا یکی از دانش آموزان یا یه حسودی ماشین رو پنچر کرده و هر هفته ماشین یه مشکلی براش پیش میاد که احمد میخواد گریه کنه و میگه ای خدا چرا من چرا ماشین من و حواسش نیست ماشینش قدیمی شده و دیگه حتی تولید هم نخواهد شد و استاندارد کافی نداره احمد از  ماشین برای مسافر کشی استفاده نمیکنه ولی اگه روزای بارونی مخصوصا کسی رو ببینه و یا همکارانش رو تا جایی میرسونه و زنش هم کار میکنه و پولدار هستن ولی دلش نمیاد ماشین نو بخره و میگه برای داخل شهر ماشینش مناسبه و دخترش هم خعلی بدش میاد که احمد با ماشین کهنه ش اونو برسونه به مدرسه و کلاسش انگار پایین میاد احمد هر جمعه ماشینش رو میاره دم در خونه و با تاید و پودر رخت شویی و آب زیاد اونو با دقت میشوره و چند ساعت فقط شستنش طول میکشه و خیلی دقیق و کامل شیشه هارو تمیز میکنه و همسایه ها میگن این اگر انقدر به ماشینش میرسه به زنش دیگه چقدر میرسه؟! احمد کم جریمه میشه و اگه شد کلی با پلیس حرف میزنه که ننویسه براش و پلیس میگه من مامورم قبض دستمه باید تا شب پرش کنم!! تا اینکه دیروز موتور ماشینش صدا میداد و احمد ناراحت شد و رفت تعمیرگاه تا تعمیر بشه ولی بهش گفتن که اگه موتور ماشین رو عوض کنی خرجت پایین تر میاد و حالا احمد مونده ماشین جدید بخره یا نه و خیلی فکرش درگیره!!

بسم الله الرحمن الرحیم

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ق.ظ | علی | ۰ نظر

محدثه یکسالی است ازدواج کرده ولی قصد طلاق گرفتن دارد و پیش مشاور هم که رفت میگفت شوهرم به من میگوید زشت و مرا دوست ندارد مشاور بعد از چند جلسه دریافت که محبت بینشان از بین رفته و محبت چیزی است که خدا باید در دل باندازد اینطور نیست که محدثه با مرد دیگری خوشبخت شود که دوستش دارد حالا به دلایلی من جمله افسردگی در روابط جنسی سرد است ولی اول تقصیر خودش است و باید به حرم امام رضا علیه السلام برود و نذر و دعا کند نا امواج منفی از داخل خانه بیرون رود مشاور از زن های قدیم میگفت که مانند این زمونه نبودند هر روز یک هنر جدید به شوهرشان نشان میدادند و به گونه ای تازه مخ شوهر را میزدند تا بغلش کنند اهل قهر و اختلاف نبودند حتی با جادو هم شده مهر و محبت شوهر را میگرفتن که اجاقشان را گرم کند و مشاور هشدار داد به محدثه که با هر مرد دیگری ازدواج کند همین آش است و کاسه و روابط جنسی و محبت بینشان سرد است چون محدثه وسواسی شده و شیطانی و وسوسه بیماری است که توسط شیاطین جن القا میشود!!

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۱۶ ق.ظ | علی | ۰ نظر

زن هرچقدر مشهورتر نشه چهره ی آرام کننده و جذابتری ممکنه بگیره ولی مرد گاهی باید ساخته بشه با مشهوریت و دعاش کنن و همه ببیننش تا آروم کننده بشه و دختر هم که قضیه ش متفاوته باید مراقب زیباییاش باشه پسرم اگه مشهور بشه بیشتر  باید با شیاطین بجنگه نماز بخونه تا آروم شه و باید راه مردانگی بگیره مثه یه مرد قوی شه هر که راه و سلوکی داره دیگه!

بسم الله الرحمن الرحیم

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۵۴ ق.ظ | علی | ۰ نظر

روزی در بالای پشت بامی کفتربازی 30 راس کبوتر داشت و برای آن ها دانه می ریخت و آب می گذاشت و با پرنده ها حال می کرد ولی یک کبوتر بود که سفید بود و مانند کبوتر های دیگر پرواز نمی کرد فقط غمغم می کرد و راه می رفت این کبوتر سفید را کفترباز تازه خریده بود کفترباز به مغازه پرنده فروشی رفته بود و چون کبوتر سفید زیبا بود و از طرفی از او نترسیده بود و غمغم میکرد و با صدایش کفترباز فکر میکرد مست است او را به قیمتی بالا خریده بود و خوشحال بود حتی زمانیکه بالای پشت بام مانند پرندگان دیگرش به پرواز در نمی آمد صاحب کفترها فکر می کرد که بچه در شکم دارد و مهم نبود ولی کفتر سفید همیشه داشت گریه می کرد و صاحبش نمی دانست تا اینکه یک هفته گذشت و در این هفته کفتری سبز رنگ عاشقش شده بود و او را نوک میزد و صاحب کفترها خوشحال بود ولی کفتر گریه میکرد و میگفت دور شو همه ی پرندگان به کفتر سفید میگفتند خوب چرا گریه میکنی و او هیچ نمیگفت تا اینکه جفتش به او گفت تو را نوک میزنم و ول نمیکنم تا اینکه به من سرگذشتت را بگویی و کفتر گریه میکرد ولی بیشتر نوک میخورد تا اینکه برای رهایی گفت من پرنده ای وحشی ام که به دام افتاده ام من مانند شما در کنار آدمیزاد به دنیا نیامده ام مرا از دام گرفته اند و من از فراق پدر و مادرم میسوزم و کفتر سبز عاشقتر شد و خنده کنان گفت دل خوشی داریا بیا حال کنیم و اصلا دلش برایش نسوخت و عاشقتر هم شد تا اینکه صاحب کفترها روزی به خود گفت نکند این کفتر نمیتواند پرواز کند بچه دار هم که نشد لذا با چوبی دنبالش کرد تا مانند دیگر پرنده ها پرواز کند پرندگان دیگر ترسیدند و به آسمان رفتند و کفتر سفید تند تند راه میرفت تا اینکه به دیوار رسید و پرید و رفت به آسمان پرنده ی سبز خوشحال شد که مانند او پرواز می کند و گفت بیا پیش خودم عزیزم که فدات بشم ولی پرنده ی سفید راهش را کج  کرد حین پرواز و به سمتی نا کجا آباد رفت و پرنده ی سبز در شگفت ماند و سعی کرد برود دنبالش ولی او عادت کرده بود بر بالای پشت بام صاحبش پرواز کند و از گله دور نشود بعد کفتر سفید همینطور رفت و رفت تا به قبرستانی رسید و مردم را میدید که گریه می کنند و خوشحال شد نه اینکه شاد شود بلکه آرام گرفت و همانجا مقیم شد و روز و شب به عزاداران نگاه می کرد که می نالند و میگویند ای پدر کجا رفتی ای مادرم وای وای و یا در فراق بچه های جوانمرده جیغ میزدند و پرنده اینطور آرام میشد و همانجا در قبرستان ماند و اینطور او به یاد پدر و مادرش می افتاد!

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۳۰ ب.ظ | علی | ۰ نظر

ننه کریم پیرزن زبر و زرنگیه ۷۹ سالشه و همه ی کاراش رو خودش میکنه کریم پسر بزرگترشه و کلی نوه داره ننه کریم همیشه لبخند رو لباشه و شاده و هرکی هم ببینتش بیخودی و ناخودآگاه میخنده فقط یه عادت بد داره که غیبت میکنه از رو نفهمی و زیاد که حرف میزنه و گرم حرف زدن میشه دیگه غیبتم میکنه و خودشم متوجه نیست واقعیتش نوه هاش وقتی میان خونه ش آهنگ میزارن از رو گوشی و ننه هم پایه ستا وامیسه رقصیدن باهاشون تازه عضو گروپ مجازی هست ولی بیشتر عکسارو میبینه و نوه هاش یادش دادن ولی هر روز یه مشکل براش پیش میاد ولی نوه ها پشتشن و درستش میکنن گوشیش رو ننه کارش اینه که جوانارو بهم برسونه و هرکی دختری رو میخاد یا دختر و پسری که همدیگرو دوست داشته باشن میان خونه ش تا کارشون رو راه باندازه ازدواج کنن ننه خعلی دعا میکنه هرکیو که بیاد پیشش و زبانش خیره و همه هم ننه رو میشناسن و روزی نیست که مهمون از اقوام و دوستان خونه ش نباشن و ننه تو مراسم ختم زیاد شرکت میکنه و گریه میکنه ولی چیزی که جدیدا ناراحتش کرده و مریضش کرده و به گریه انداختتش اینه که تو گروه مرحوم شوهرش رو پیش یه زنی خوشکلی دیده که دست به گردن هم انداختن هرچی بهش میگن فوتوشاپه واقعی نیست قبول نمیکنه و بیمار شده میگه میدونستم زنده است رفته خارج زن گرفته دوردورکی دزددزدکی و قبول نمیکنه حرفشون رو و خودش رو زده به مریضی و همه میگن میخاد بمیره و هی میان پیشش با گل و شیرینی و ننه هم از سرجاش تکون نمیخره و درست جوابشون رو نمیده و ناراحته البته یه خورده هم فیلم بازی میکنه ولی شبا میره عکس شوهرشو میبینه تا اینکه بچه هاش از قضیه آگاه شدن و عکس رو از گروه پاک کردن ولی فایده نداشت خلاصه یه عاقلی عکس ننه رو گرفت تو بستر بیماری و یه فوتوشاپ با آقای مدیری کنارش گذاشت و پیرزن که تو گروه دید قه قه میخندید و حالش خوب شد و میگه خوب میگفتن دروغکیه اینا همش!!!

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۲۹ ب.ظ | علی | ۰ نظر

روزی در جنگلی سبز و زیبا خرسی زندگی می کرد که کارش خوردن و خوابیدن بود این خرس تنبل ما ماهی خیلی دوست داشت و درون رودخانه میرفت و ماهی میگرفت هرروز 10 تا ماهی میگرفت حیوانات وحشی هم گرسنه بودند و غذا کم پیدا میشد لذا هرچه به خرس میگفتند که برای ما هم ماهی بگیر او گوش نمیداد حتی برای بچه ی خودش هم ماهی نمیگرفت و تمام ماهی هایی که صید میکرد را درسته میخورد در حالیکه از درون رودخانه هنوز بیرون نیامده بود هرچه اصرار میکردند گرگ ها و کفتارها و شیرها که برای ما هم یک دونه ماهی بگیر او میگفت برایم عسل بیاورید تا بگیرم و حیوانات وحشی میگفتند که عسل بالای درختان و کوه هست و ما نمیتوانیم ولی تو که راحت میتوانی از رودخانه ماهی بگیری ولی گوش نمیداد تا اینکه سازمان محیط زیست که میدید نسل خرس ها نابود میشود تله ای کنار رودخانه برایش گداشتند و خرس که برای شکار ماهی رفته بود در دام افتاد و هرچه از حیوانات وحشی کمک خواست آن ها پیشش می آمدند ولی نمیتوانستند کمکش کنند و خرس فکر میکرد عمدا نجاتش نمیدهند از دام و طبق خیانتی که شد به سیرک رفت آنجا به او میرسیدند ولی هرگاه ماهی جلوی رویش می گذاشتند خرس وحشی میشد و یاد جنگل می افتاد و کار بد خودش می افتاد و قفس را به هم میزد چند بار در سیرک عصبانی شده بود و مردم درون سیرک که با خبر شده بودند که اگر ماهی به او بدهند عصبانی میشود برای هیجان بیشتر از روی سکو برایش ماهی پرت می کردند و او هم یاد حیوانات وحشی جنگل می افتاد و عصبانیتر میشد و همه جا را بهم میریخت تا اینکه ماموران سیرک برای جلوگیری از خطر دندان ها او را کشیدند و دیگر خرس ما نمیتوانست گوشت بخورد و خرج غذا خوردنش هم پایین آمده بود و دیگر بی خطر بود وقتی دولت جدید روی کار آمد از ماموران سیرک شکایت شد که این حیوان نباید به سیرک میرفت و باید از او محافظت هم میشد لذا اورا رها کردند به همانجایی که آمده بود او روز و شب برای حیوانات ماهی میگرفت و حیوانات وحشی تعجبشان برده بود و خودش هم میوه و ریشه و علف میخورد و حیوانات به هم میگفتند چقدر خرس مهربان شده و نمیدانستند که خرس دیگر دندان ندارد!

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۳۰ ب.ظ | علی | ۰ نظر

روزی در روستایی پسری 10 ساله با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی سختی را می گذراند پسر خیلی باهوش و کوشا بود ولی از بدی روزگار تکه زمینی کوچک و خانه ای بود نقلی که پسرک قصه در آنجا سخت کار میکرد گاوی داشتن شیرده و 10 پانزده تا خروس و مرغ و قسمت کوچکی که پسر در آنجا سبزی و گندم میکاشت روز به روز وضع سختر میشد ولی پسر قوی تر و تلاشش را بیشتر میکرد صبح بیدار میشد و نمازش را میخواند و تخم مرغ ها را جمع میکرد و کتابهایش را در کیسه ای میگذاشت و به مدرسه میرفت آنجا هم درسش بد نبود ولی بچه ها گاهی مسخره ش میکردند ولی پسر شخصیتش بالا بود و اجازه نمیداد که ناراحتی ای به خود راه دهد و بی محلی میکرد و با ایمان بود و معلم ها هم به او احترام میگذاشتند راه مدرسه هم کمی دور بود زن های همسایه به خانه مادر بزرگ می آمدند و نیش میزدند که زندگی سخت است بگذار بچه برود پی کاری اصلا خودمان برایش شغلی انتخاب می کنیم و جعبه مربایی هم می آوردند که پسر لب به آن نمیزد پیرمرد و پدر بزرگ پسر هم ناتوان بود و همیشه مریض و روز به روز حالش وخیم تر میشد تا اینکه پسر بزرگ شد و درس هایش را خواند به او گفته بودند پدر و مادرت رفته اند به شهر و برمیگردند ولی پسر امیدی نداشت و یاد گرفته بود روی پای خودش بایستد تا اینکه گاوشان مرد و پدر بزرگ هم مریضی اش بیشتر شد و او هم جان داد ولی پدر بزرگ میگفت باید تو درست را ادامه دهی و دکتر من شوی و این در گوش پسر همیشه امیدی بود که پدر بزرگ را خودش معالجه کند مادر بزرگ هم دق کرد بعد از فوت همسرش و پسر هم درس هایش را خوانده بود و بزرگ شده بود و سال آخر مدرسه بود او خیلی دلش میخواست به دانشگاه برود ولی دانشگاه هم دور بود و در شهر بود و هم پولش را نداشت مادر بزرگ به او گفت برو دانشگاه ولی او نمیتوانست مادر بزرگ را تنها بگذارد تا اینکه فشار بیشتر میشد او تصمیم گرفت کنکور ندهد و برود دنبال شغلی ولی از طرفی نمیدانست باید به خدمت برود اگر درسش را نخواند تا اینکه یک سال گذشت و او کنکور نداد و نامه سربازی بدستش رسید اشکش جاری شد که باید مادربزرگ را تنها بگذارد همسایه ها گفته بودند تو را معاف خواهند کرد ولی او دلش میلرزید تا اینکه یک روز بیدار شد و ماشینی در خانه دید بله پدر و مادرش بودند او را نشناختند تا اینکه وارد خانه شدند و خلاصه پدر و مادر رفته بودند آلمان برای درمان مادر پسر و طول کشیده بود و گرفتار شده بودند ولی حالا با پول زیاد برگشته بودند و دوران غم به پایان رسیده بود و پسر میتوانست درسش را در دانشگاه ادامه دهد!

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۲۷ ق.ظ | علی | ۰ نظر

روزی در بیابانی دور بالای تک درختی بلند سه جوجه گنجشک آشیانه داشتند که مادر خود را خیلی کم میدیدند و مادرشان بهشون گوشزد کرده بود که صبر کنید تا من برم و براتون کرم های خوشمزه بیارم گنجشک ها یک پسر بودند و دو دختر و پسر خیلی احساس گشنگی داشت و تا مادرشان می آمد دهانشان را باز میکردند و گنجشک پسر کرم ها را از دهان خواهرانش بیرون میکشید و میخورد و مادر هیچکاری نمیکرد و عادت کرده بود به اینکار تا اینکه گذشت و بزرگتر شدند ولی هنوز نمیتوانستند پرواز کنند مادرشان گاهی نصف روز آن ها را تنها میگذاشت و میگفت از سرجایتان تکان نخوردید که بیابان است و خطرناک تا مادرشان می آمد دیگر دهانشان را باز نمیکردند و بزرگتر شده بودند و مادر کرم ها را میگذاشت در لانه و پرواز میکرد و میرفت و گنجشکک پسر که چاقتر بود با زور بیشتر غذا هارا میخورد تا اینکه گنجشک پسر گفت ما هم باید برویم کرم پیدا کنیم مانند مادر بیایید از خانه بیرون رویم چون مادر که بیرون است دارد کرم های خوشمزه میخورد تا اینکه بالی زد و از بالای درخت پایین افتاد و زیر درخت دید که دنیا چقدر بزرگ است و خوشحال شد ولی نمیتوانست کاری کند فقط راه میرفت و پرواز کردن بلد نبود هر چه دنبال غذا میگشت چیزی نبود جز علف شب شد گرسنه خوابید دید هوا سرد است به یاد حرف مادرش افتاد و ناراحت بود ولی کاری نمیتوانست بکند و همش میترسید از هر چه تکان میخورد میترسید و زیر درخت در زیر برگی پنهان شده بود تکان نمیخورد تا اینکه روز شد دید کرمی در کنارش است خوشحال شد و کرم را خورد و دوباره پشت برگ قایم شد و شب و روز کارش همین بود تا اینکه بالش بیرون آمد و دید میتواند پرواز کند ولی باز میترسید و میگفت ای کاش در کنار مادرم بودم تا اینکه مادرش را دید مادرش به او گفت بپر و او گفت نمیتوانم مادرش گفت بگو خدایا کمکم کن و گنجشک یک مرتبه پری زد و بالای درخت رفت و دوباره پری زد و به لانه مادری رفت و دیگر تکان نخورد ولی خبری از خواهرانش نبود که نبود گنجشک دیگر میترسید و پرواز نمیکرد مادرش پیشش آمد به مادر گفت گرسنه ایم مادر گفت ما وظیفه داریم که به جوجه ها غذا بدهیم و دیگر خدا نخواسته برو پرواز کن گنجشک پسر گریه کرد که چرا زودتر نیامدی پس به من غذا بدهی و نجاتم دهی مادرش گفت پس کی هر روز صبح برایت زیر درخت کرم می آورد تو دیگر بزرگ شدی غذاهای خوشمزه تر هم هست ولی گنجشک پسر دیگر از سر جایش تکان نمیخورد و ترسیده بود!

بسم الله الرحمن الرحیم

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ | علی | ۰ نظر

حاجی بندر سیبیلای کلفت داره و همیشه یه تسبی تو دستش حتی زمونی که با تاکسیش موسافر جابجا میکنه البته موقع کار و رانندگی کردن آرومه ها ولی امون از وقتی پیش رفقا بره حاجی اهل مسجد نی ولی اونایی که نماز میخونن و به دین و پیغمبر احترام میزارن و دوست داره هر از گاهی هم دو رکعت نماز توبه میخونه ولی اصلا اهل مشروب نی انگار از مشروب میترسه و خوب کم پیش میاد دست رفقاش ببینه او دلش مثل ماهی تو دریا کوچیکه و زود گریه ش میگیره فقط ماه رمضون و محرم نمازاشو کامل میخونه و هی میگه خدایا از سر تقصیرات ما بگذر که اومدیمو رفتیم حاجی رو همه میشناسنن و به سیبیلاش قسم میخورن حاجی شرم میکنه به زن نامحرم نگاه کنه و هر زنی بهش نزدیک بشه یا بخاد باش حرف بزنه حاجی سرخ میشه سرش رو میندازه پایین و زیر چشی یه نگاهی هم ممکنه بکنه او همیشه شرم زده است ولی پیش رفقا پررو حاجی از درس و مدرسه بدش میومد و تا سوم راهنمایی از زور باباش کشید تو مدرسه نمره ۱۲ و هشت براش فرق نداشت و اصلا ناراحت نمیشد که نمره هاش کم و درسش ضعیفه گرچه همیشه معلما سدزنش میکردن و الگوی بچه های بی سوات انتخابش کرده بودن حاجی ریشش همیشه بلنده علاوه بر سیبیل و میگه اینجا جای ما نیست قدر مارو نمیدونن انگار ما دزدیم و از خونه مردم بالا رفتیم همه نگاهشون به ما خرابه و ننه حاجی میخاد براش زن بگیره ولی حاجی میگه آخ ننه جون من تا موقه اب که تو برام غذا میپزی زن میخام چیکار حاجی اهل تفریح هم هست همیشه با رفقا میره پارک و بیرون شهر و یه شب اونجا میخوابه و رو فحش ناموسی حساسه میگه فحش خواستین به خودم بدین ولی فحش ناموس بهم ندین که دعوا میکنم حاجی با اون کلاه و سنش گاهی با بچه های تو کوچه فوتبال هم میزنه و همش لایی میخوره اصلا تعادل نداره تو فوتبال و شوتاش به هدف نمیخوره فقط منتظره توپ بیاد زیر پاش تا توپش رو ندزدیدن هنوز بچه ها فورا میکشه زیر توپ و توپ میره خونه ی همسایه!

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۵ ب.ظ | علی | ۰ نظر

روزی روبروی جنگل های سرسبز مازنداران دختری بود که به ساحل دریا می رفت بعد از مدرسه ظهرها و یکی دو ساعت همینطور اشک میریخت و حس می کرد تنهاست و کسی را ندارد میگفت دنیا بی رحم شده چه بلایی به سر مردم آمده چرا همه گرگ شده اند چرا من انقدر تنهایم او نمی دانست که از مهر و محبت مادرش که چند سالی بود پرکشیده بود میسوخت و هنوز که هنوزه با او قهر بود او گریه می کرد و پرندگان وحشی دریا هم مانند کلاغ بالای سرش جمع میشدند در کنار دریا زار زار می نالیدند دخترک به یاد قدیم می افتاد که گرچه مدرسه ها مانند زندان بود ولی بهش خوش می گذشت کار او همین شده بود که بعد از مدرسه از تنهایی به کنار دریا برود و زار زار گریه کنند البته آرام می نشست روی صندلی کنار دریا یا کنار ساحل و زانوانش را بغل می گرفت و محو میشد نگاهش به افق دریا و به فکر میرفت و گریه می کرد و انگار صدای هیچکس را نمی شنید پدرش دلش برایش میسوخت و او هم غم زیادی داشت ولی از اینکار او زیاد خبر نداشت او دختری لاغر بود با چهره ای زیبا تا اینکه شبی خواب مادرش را دید به مادرش گفت چرا تنهایم گذاشتی و رفتی و مانند همیشه با او قهر بود مادر گفت گریه نکن عزیزم من همیشه به یاد تو ام و تو  را تنها نخواهم گذاشت و هر روز دعایت می کنم دختر خندید و همینطور که میخندید بیدار شد او تازه فهمید که عالم زیباست و محبت هست فقط مادرش را از دست داده و باید زندگی کرد و او شاد شد و به دیدار مادرش بر سر قبرش رفت و آرام شد او از سادگی قرار گذاشت ثواب نمازهایش را به مادرش بدهد و خوشحال بود که امید هست و خدا!

بسم الله الرحمن الرحیم

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۳۱ ق.ظ | علی | ۰ نظر

روزی در ایام قدیم در ایران پادشاهی بود که زن زیبایی داشت ولی بچه دار نمیشدن و زن پادشاه دیده بود هرگاه مسئولان مملکتی رده پایین و بالا به قصر می آیند پادشاه با بچه هایشان گرم میگیرد و لپ آن هارا میکشد و آن هارا در آغوش گرم خود می فشارد و بازی می کند با بچه ها و هدیه ها به آن ها می دهد از خوراکی و بازی لذا زن پادشاه بسیار غمگین بود و این را بلای الهی می دانست و  هر چه نذر میکرد به مقصود نمی رسید لذا روزی قبل از سالگرد ازدواج پنهانی در حیاط قصر به دستور زن پادشاه حوضچه ای در گوشه ای ساختند و با بازی ها و اسباب بازی های گوناگون پادشاه تا دید بچه ها شادی میکنند خوشحال شد و دست بانو را بوسید و ساعت ها کار پادشاه این بود که در مخل بازی بچه ها می نشست و آه می کشید و شاد بود این موضوع زن پادشاه را غمگین تر کرد و پادشاه تا دید زنش افسرده شد به ستوه آمد و به زنش گفت خوب چه کنیم که خدا نمیخواهد بچه داشته باشیم تو اگر واقعا بچه میخواهی آزادی از پیش من برو ولی من تنها خواهم شد زن پادشاه گریه کرد و گفت تو پادشاهی بچه حق توست و ایراد از من است تو چقدر مهربانی تو راحت میتوانی زنی زیباتر از من بگیری حال به من میگویی بروم؟؟ اصلا تو باید زنی دیگر اختیار کنی و بحث بالا گرفت تا اینکه زن پادشاه گفت خوب طبیبی اختیار کن از فرنگ تا هم آّبرویمان نرود پیش مردم و هم پزشک فرنگ حاذق است لذا تصمیم گرفتند طبیبی از آمریکا به قصر آوردند(حالا مثلا آمریکا هم بوده!) طبیب آمد و تا چهره ی پادشاه را دید مشکل را فهمید ولی آزمایش هایی هم کرد و پیش خود تشخیص داد که مشکل از مرد است که بچه دار نمیشوند ولی ترسید از جان خودش که اورا طبق آئین خودشان بکشند لذا گفت مشکل از زن است و فرار کرد و رفت بعد زن پادشاه خوشحال شد و گفت زنی دیگر باید بگیری و پادشاه قبول کرد ولی تا حالا بچه دار نشده اند!الان 5 قرن می گذرد و در قبر ها پوسیده اند ولی خبری از بچه نیست که نیستش در حکومت لیبرالی غرب وضع اینگونه است که 5 قرن است که گول خورده اند ولی پادشاه هنوز که هنوزه هر شب سعی خودش را می کند بچه دار شود ولی خبری از دوا و درمان نیست!

بسم الله الرحمن الرحیم

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۲۲ ق.ظ | علی | ۰ نظر

باید سعی کنیم مجلس خبرگانی قوی داشته باشیم الان دارن آزمون اجتهاد گرفتن از متقاضی ها گرفتن انگار میخان آش کشک درست کنن آش کشک چیه دیگه خدا؟! خلاصه هرچی مثکه قراره رهبر آینده مون انتخاب بشه ها خدایی نکرده...نباید سوالات آزمون در احکام و فقه و کلاس گذاشتن در امور اختلافی باشه بین آخوندان بلکه آزمون چیز خوبیه قبلا گفتم بگیرید و راه خوبی هست ولی مجتهد اونیه که همه چیز میدونه و عارفه یعنی در سوالات آزمون که من نمیدونم کی طرح کرده خدا خیرش نده و چی بوده اصلا سوال باید میپرسیدن روز دقیق شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها کیست یعنی کی است؟؟ خوب اونایی که چشم برزخی دارن یا همه چیزو میدونن مجتهدن میدونن ذکر آیت الله خمینی (ره) در قبر چیه گوششون بازه نه اینکه حتما برن بالای قبر مطهر بلکه شما کافیه بپرسی اونا باید بتونن بدون نزدیکی جواب بدن هر سوالی رو باید نخبه امتحان بده انتخاب بشه باید مرجع تقلید سوال طرح کنه و غیره! اینطوری مشت همشون باز میشه تو که ذکر امام رو نمیدونی دروغ که نمیتونی بگی چی هست باید بنویسی نمیدونم و همین کافیه!!!

بسم الله الرحمن الرحیم

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۲۴ ق.ظ | علی | ۰ نظر

روزی در ایام قدیم مردی به نام شملین با زنش در وسط جنگل های آفریقا زندگی میکردند در میان قبیله اشان اختلاف درست شده بود و قبیله به جنگ یا فرار روی داده بودند و شملین و زنش به اتفاق پسر کوچکشان زندگی میکردند و هیچکس را نمیشناختند تا اینکه روزی زنش گفت خوب تو هم ای شملین بگرد شاید قبیله مان را پیدا کنی تا کی تنها اینجا بمانیم و زن دق کرده بود هرچه شملین میگفت جنگل بزرگ است و ما تا ابد کسی را نخواهیم دید زنش راضی نمیشد تا اینکه روزی غذای زیاد برای شملین در میان شاخه ای پیچید و گفت برو فقط برو و بگرد و شملین رفت و دیگر باز نگشت ۲۰ سال از ماجرا گذشت و پسر شملین ۲۳ ساله شد او دیگر میدانست حرف مادرش را که از خانه نباید دور شود چون جنگل خطرناک و بزرگ است هرچه مادر میگفت گم میشوی پسر اعتقاد داشت از خانه به هر طرف تا حدود 10 کیلومتری دور از خانه را بلد است و مادر برایش از شملین میگفت از پدرش که به دستور او گم شده پسرک خیلی دلش میخواست بفهمد بابا چیست و چه شکلی است ولی جز مادرش کسی را ندیده بود تا اینکه روزی پسر شملین رفت تا چوب جمع کند و از خانه دور شد میرفت  و میرفت تا اینکه شملین خسته را دید شملین در جستجوی خانواده اش بود و خیلی خوشحال شد آمد تا پسرش را بغل کند که پسر شملین فکر کرد حیوان خطرناکی است و زد توی سر بابایش شملین و همینطور او را میزد تا اینکه شملین گفت منم شملین و خودش را معرفی کرد ولی شملین فکر میکرد او حیوانی است که پدرش را کشته و فکر میکرد پدرش میگوید من شملین را کشته ام و هرچه پدر میگفت منم شملین فایده نداشت و او بدتر اورا میزد و روی اسم شملین حساس بود تا  اینکه سنگی برداشت و زد توی سر پدرش و بعد با افتخار پایش را با شاخه های چوبی بست و به طرف خانه برد و فکر میکرد قاتل پدرش را به  دام انداخته تا رسید به خانه مادرش تا شملین را دید خوشحال شد و داد میزد شملین شملین و  پسرش میگفت دور شو که این پدرمان را کشته خلاصه ساعاتی طول کشید که پدرش را شناخت و شملین به هوش آمد ولی میترسید شملین به زن و بچه اش بگوید که زن دیگری دارد با پنج بچه و نمیدانست چه کند و برگردد یا نه ولی تصمیم داشت فعلا پیششان بماند تا آرام شوند و پسر هم عاشق پدر شده بود و دستانش رو روی هم میگذاشت که یعنی مرا ببخش پدر!

بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۲۵ ب.ظ | علی | ۰ نظر

محسن پسر باهوشیه ولی یه خورده سر به هواست و حرف تو گوشش نمیره سه ساله به باباش میگه برام دوچرخه بخر و الان 9 سالشه و باباش میگه باید معدلت بشه 19 تا برات بخرم اون که اصلا حال و حوصله ی درس خوندن نداره دیگه دید راهی براش نیست بعد از سه سال بیدار شده که باید درس بخونه معدلش طرفای 16 هست ولی باباش دید چون تلاش کرده گفت برات میخرم و محسن که از بس گریه کرده بود صداش بغض آلود و  کینه ای شده بود تو خونه خوشحال شد تابستون بود و محسن و پدرش به مغازه دوچرخه فروشی رفتن محسن دست گذاشت رو یه دوچرخه گنده تر از خودش هرچی باباش بهش گفت پسرجان از یه دوچرخه ی کوچیک شروع کن اولش ولی محسن میخواست جلوی بچه ها کم نیاره و دوچرخه ای زیبا رو انتخاب کرده بود صاحب مغازه مرد جا افتاده ای بود فهمید اینکاره نیست چون محسن دوچرخه ای کوهستانی رو انتخاب نکرده بود و چرخ های دوچرخه ش نازک و کورسی بود محسن الا و بالله میگفت اینو میخوام خلاصه پدرش راضی شد و مغازه دار گفت کمک چرخ هم ببرید که براش لازمه ولی تا محسن فهمید کمک چرخ چیه گفت مگه من دوچرخه ی 4 چرخ میخوام و تو دلش این بود که آبروش میره خلاصه قبول نکرد و دوچرخه رو خریدند و برگشتن خونه بعد از ظهر بود که هنور محسن به خونه وارد نشده بود سوار دوچرخه شد دم در خونه  هرچه سوار میشد میافتاد رو زمین اعصابش خورد شد نشست گریه کردن اون فکر میکرد دوچرخه سواری راحته و کاری نداره ولی هی زمین میخورد اعصابش خورد شد و روز و شب تو خونه گریه میکرد تا اینکه باباش که مرد فهمیده ای بود و تجربه داشت بهش گفت شبا با هم بریم دوچرخه سواری یادت بدم و باباش یه هفته دوچرخه ش رو میگرفت نصف شب و گرچه به محسن فشار میومد اولش که دوچرخه رو باباش گرفته ولی قبول کرد و محسن بدون تعادل دو سه قدم دوچرخه سواری میکرد باباش براش بوق هم خرید ولی محسن روش نمیشد بوق بزنه و بعد از یه هفته تمرین خوشحال بود که دیگه میتونه دوچرخه سواری کنه او فهمیده بود که باید هزار بار زمین بخوره تا یاد بگیره و الکی نیست دوچرخه سواری کردن!!