ماجرا از اون جایی شروع شد که گرفتم خوابیدم بعد که بیدار شدم دیدم همه ی نقشه هام برای جلب توجه نابود شده حالا مهمون ها هم هستند نکنه خواب اصحاب کهف کردم ولی مزه ی غذا یادمه نمیدونم چی شده انگار هیچی نشده ولی چه کارم کردند که باید از نو شروع کنم...انگار هیچی نشده و کاری نکردم!!!
خلاصه بابا بزرگ عزیز تر از ما رو فیلمشو گرفتم همین امشب:
http://www.aparat.com/v/330e1029061501db08c7bf7e9b37a9a284189
http://www.aparat.com/v/564d67267b9b4410e6bfe47032a20d4584096
بعدش بابام گفت تو خوشت میاد ازت فیلم بگیرن منم گفتم از خدامه :
http://www.aparat.com/v/376a7ebd03d433f52ee6ea1c0a0e44a284102
بعدش با دایی رضام رفتیم بازی کردن:
http://www.aparat.com/v/f4b0977dc32cdd41675c985c8305d5b984106
http://www.aparat.com/v/4db6b4f93bb90fabd643a3e0b7c2590184108
بابا بزرگم اصلا پاش که داغون از درخت نخل افتاده بود کوچیک هم که بوده هم ناشنوا شده هم پاش از همون موقع درد میکرده دیگه بدتر شده و چشمش هم که چند سال پیش عمل کرد و همشم با موتور تصادف میکنه چون میره از خانه بیرون و دستش شکسته شد دفعه ی آخر چند هفته پیش:اسمشون هم محمد خسین مصلی نژاد هست بعد مادرم میگفت محله ی مصلی مال اونه شوخی میکرد ها ولی چون تو مرکز اونجاست بعد امروز که رفتیم بیرون مهمانی برای برگشت میگفت یا اسم بچه هاتو رو بزارید (به من و دایی میگفت) محمد حسین یا به قول دایی امیر حسین یا میر حسین یا میزا حسین!
بعد یادمه تو وبلاگ pqrstu هم نوشتم اینو که من و بابا بزرگم با ایشون رفتیم بالای درخت نخل البته کوچیک بودا بعد بهم گفت من اشعار حافظ رو همشو میدونم یعنی میفهمم حالا حرف چندین سال پیشه که میتونست خوب راه بره ولی من هنوزه که هنوز نمی فهمم حافظ رو و اگر میفهمیدم هم سرشو باز میکردم اینجا پس حقه ولی نه لیافتم میخواد و سن و سال جوانی
برای همینه که گفتیم که به زندگی جوانان وارد میشید اشتباهه برین هوای اینا رو داشته باشین تا یه خولی مثل من رو بپایید