بسم الله الرحمن الرحیم
روز روزگاری در ایام قدیم بزی بود در گله گوسفندان که حاکم بره ها بود و چون شاخ داشت در اول گله راه میرفت جلوی همه و تک و تنها میان گوسفندان گیر کرده بود صاحبش بز رو جداگانه خریده بود ولی چون حس شاخدار بودن به بز دست داده بود میگفت حتما حکمت خداست که من شاخ دارم و شاخم میزد به گوسفندان که به هر گوسفندی که شاخ میزد اون گوسفند یک ساعت گریه میکرد ولی تا بز دید که گوسفندان جمع شده اند که ضدش کودتا کنند و یک بار هم میخواستند بز را به درون رودخانه بیاندازن که فقط سم پایش کمی خیس شد و بهشون شاخ زد خلاصه تا دید همه باهاش بد شده اند استراتژیش را عوض کرد و میرفت میان گوسفندان و میگفت شما هارا تک تک سر میبرن ولی من شاخ دارم از شما محافظت میکنم و چند گوسفند هم به خاطر ترس و ابهت و صدای کلفتش ترسیدند و یارش شدند و حالا محافظ داشت ولی موقع غذا خوردن که میشد چون همیشه گله به صحرا نمیرفت و خشکسالی بود در محل حصار گوسفندان تا بوی غذا را بز ما میشنید مست میشد دیگر دوست و دشمن نمیشناخت و حمله میکرد با شاخش به گله ای که در حال خوردن بودن در حایگاه مخصوص کنار حصار و شاخ میزد و مع مع کنان کیف میکرد و وقتی سیر میشد برای گوسفندان روضه میخواند که ما همه را سر میبرند و اشک هارا جاری میکرد ولی گوسفندان از ترس بز گریه میکردند که شاخشان نزند خلاصه چندین بار که صاحب و چوپان گله دیده بود که انگار این بز وحشی است روزی زودتر از همه شاخش را گرفت و سرش را برید و گوسفندان گله همه به گریه افتادن ولی هنوز باز هم نمیدانستند که دارند برای خودشان گریه میکنند که روزی سرشان را میبرند نمیفهمیدند و گریه میکردند و حتی نمیدانستند که چرا اشک هایشان جاری میشود در حالیکه خوشحال بودند که بز کشته شده!