بسم الله الرحمن الرحیم
داستان کوتاه:سعید مرد خوبیه مغازه داره تومغازه ش برو و بیاییه ولی مشکلش اینه که زنش رو دوست نداره البته مشکل همه ی مردهای این زمونه است تو این شرایط هرچی زنش بهش میگه چرا منو بغل نمیکنی چیزی نمیگه و سرده ولی از موقعی که نماز میخونه اخلاقش خوب شده فقط بعضی وقتا بهو عصبانی میشه و میگیرتش ولی باز پشیمون میشه میخاد جبران کنه ولی غرورش بهش اجازه نمیده یه گل برای همسرش بخره آخ که چه دسته گل هایی که بچه ها به دنیا اومدن بخاطرش. سعید انگار جادو شده نمیتونه به زنش فکر کنه زنش خعلی مهربونه ولی وقتی سعید میخاد بهش بگه دست شما درد نکنه زبونش بند میاد انگار نقش آدم بدارو داره و تو زبونش نمیچرخه که یه تشکر خشک و خالی کنه شاید ۵ سال پیش بود که به زنش گفت دوستت دارم شاید بگی من از کجا میدونم خوب من همیشه تو زندگیشونم نمیزارم نمیزارم باید طلاق بگیره نمیتونم شادیشون رو ببینم نمیتونم!!
- ۹۸/۱۰/۱۶