بسم الله الرحمن الرحیم
داستان کوتاه: گنجشک گریان شد بر در سوراخ ساختمان که لانه اش بود نشست و گریان گفت خدایا تا به کی ما دود بخوریم ما همه خواهیم مرد تا کی آب گند جوب خدایا تا کی با هزاران زحمت نان خشکی بدست آوریم وقتی نانوایی ها بسته شد و همه خوابیدند و ظهر شد از دوری مردم خبیث که فقط به فکر خراب کردن دنیای خویشند نانی بدست آوریم گریان بود و می نالید و جیک جیک میکرد و میگفت ما همه خواهیم مرد انسان ها همه ما گنجشک های شهر را خواهند کشت تا اینکه خوابش برد و میدید در خواب که سینی سینی آدم ها برایش میوه می آورند و آب گوارا نزدش میگذارند میدید آدم ها میوه های لذیذ که تا به حال ندیده بود پیش رویش میگذارند وقتی از خواب بیدار شد دید همان دود و است و همان وضع بد به خود گفت من باید از شهر بروم به آنجا که خوش است وتصمیمش را گرفت وفورا پرکشید و از عازم سقر شد به سمتی ناکجا آباد و خوشحال بود که از شهر دور میشود رفت و رفت و بعد از یک هفنه به باغی رسید از پرندگان گوناگون که نامشان را و زبانشان را بلد نیود باغ خوبی بود پر از غذا و میوه ولی فقط دو روز به گنجشک ما خوش گذشت چون او دوستان خود را از دست داد بود و غریب بود گرچه باغ سرسبزی بود و پر از میوه ولی او کسی را نمیشناخت و هیچکس به او محل نمیگذاشت ناراحت شد فهمید اشتباه کرده گفت خدایا این چه بلایی است تصمیم گرفت برگردد فورا پری زد به آن طرف باغ خدایا راه بازگشت کدام وری بود؟! بر سر جایش نشست و دق کرد و گفت من از تنهایی خواهم مرد دوباره تصمیم گرفت برگردد پر میزد به هر طرف تا اینکه به روستایی رسید بر دیوار خانه ای نشست و میگریست و غمناک بود تا اینکه پیرزنی تنها را دید پیرزن تا چشمش به گنجشک قصه افتاد دلش سوخت و کمی برنج جلویش ریخت و متعجب بود که این چه پرنده ای است که تا به حال اینجا نبوده و ندیده پرنده شاد شد و از پلو ها خورد تا اینکه یک هفته کار پیرزن تنها و گنجشک همین بود گنجشک تازه تعبیر خوابش را پیدا کرده بود و شاد بود که همدمی مهربان دارد تا اینکه یک روز وقتی پیرزن آمد پلو برایش بریزد گنجشک روی دست پیرزن نشست و پیرزن او را گرفت و در قفس کرد انگار پیرزن به گنجشک برای تنهایی هایش احتیاج داشت!!!
- ۹۸/۱۰/۱۷