اللهم عجل لولیک الفرج

یا مهدی اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی

اللهم عجل لولیک الفرج

یا مهدی اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی

اللهم عجل لولیک الفرج

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۱۴۵ مطلب با موضوع «خواندن قرآن و دعا و قصه و شعر» ثبت شده است

vagheeee

چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۵۶ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


http://s5.picofile.com/file/8103004326/vagheaaaa.mp3.html

دانلود غیر مستقیم

دانلود مستقیم

دانلود مستقیم

molk

چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۵۵ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر

yasin

چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۵۰ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


http://s5.picofile.com/file/8102891292/yasinin.mp3.html

دانلود غیر مستقیم

دانلود مستقیم

مستقیم

مستقیم

jar

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۶ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر

همچو محمودان براتان خالصانه آمدم                       در خیالم نحوه ی نابازیگرانه آمدم

آه شیطان برد اخلاصم به هنگام نماز                        گوییا جبر صدایم را براشان آمدم

لیک درقحطی رحمت فکرخودکردم دمی                    که چرا بازی نکردم، سان عاشقانه آمدم

فکر لحن خوش بکردم فکر اول ها شدن                   آن صداهایم کجا بردند کاینجا آمدم

لحن خوش خواندن نباشد اول شرط وصل                   کوشم از نفق وصالش کاینبار آمدم

بازیگری برای رب نباشد ریا و نفق                          ای وای بر من دل سیاهتر بود از آنچه آمدم

در زمانی که صدای دل نباشد آنچه گفت                      در تمازت را همی گویم چگونه آمدم

از چه می گویی که اندر خواب های غافلان                یک نوای رب نمی گویم چه صورت آمدم

آن زمان خلصه و ساکت شدن آن وقت خواب             هر چه باشد نیست جای رب کجا من آمدم

ریشه ی این درد در اخلاص هایم خفته است              از برای دیگران خوانم نمازم کامدم؟

ادعای خالصی در دل نکن ای بی ادعا                      گر خدا در دل نداری خفه شو تا خلق آمدم

گر نمی دانی چه باید کرد در وقت صلاه                    بی صدا در دل بخوانش کای خدایا آمدم

آن منافق در سپاهت را سلامی ده عزیز                    آن صدای خالصانه را نباید آمدم

یا که نقاشی بکن بازیگرانه حرف زن                     نی برای جلب مردم ای خدایا آمدم

لیک آن حمد و قل را که میخوانی برایشان تو همی        لیک اینبارش نه ظاهر خلص بل به تقلید آمدم

لیک مخفی کن خدایت در دلت از آن حسود                 تا کجا خواهی ببخشی آن صدا  کآمدم

خالصانه نیست ای درون کز دیگران بپسنده اند           هر نوای خوش بدادی و خدا را آمدم؟

چنگال صادق هدایت

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۱ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۱ نظر

عروسک پشت پرده

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۳۱ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر

http://upload4u.org/images/rmxhz4nbus4b8lizu2an.mp3

http://s4.picofile.com/file/8101033550/arosak.mp3.html

دانلود صوتی

دانلود صوتی

دانلود صوتی

دانلود داستان

 

آبجی خانوم

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۸ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر

دعای کمیل 1

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۷ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


 

http://s4.picofile.com/file/8100727734/komail2.mp3.html

دانلود

آب زندگی

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۲ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


http://s4.picofile.com/file/8100601468/ab_hayat.mp3.html

دانلود

دانلود

آب زندگی
صادق هدایت

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود . یک پینه دوزی بود سه تا پسر داشت : حسنی قوزی و حس ینی کچل و
احمدک. پسر بزرگش حسنی دعا نویس و معرکه گیر بود، پسر دوم ی حسینی همه کاره و هیچکاره بود، گاهی آب
حوض می کشید یا برف پارو میکرد و اغلب ول میگشت . احمدک از همه کوچکتر، سری براه و پائی براه بود و
عزیز دردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی میکرد و سر ماه مزدش را می آورد به باباش میداد . پسر
بزرگها که کار پا بجائی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را بینند.
میدونین » : دست بر قضا زد و توی شهرشان قحطی افتاد . یک روز پینه دوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت
چیه، راس پوس کندش اینه که کار و کاسبی من نمیگرده، تو شهر هم گرونی افتاده، شماهام دیگه از آب و گل در
اومدین و احمدک که از همه تون کوچکتره ماشالله پونزه سالشه . دس خدا بهمراتون، برین روزیتونو در بیارین و
هر کدوم یه کار و کاسبی یم یاد بگیرین . من این گوشه واسه خودم یه کرو کری میکنم . اگه روز و روزگاری
کاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد که چه بهتر، ب ه منم خبر بدین و گرنه بر گردین پیش خودم یه لقمه نون
«. داریم با هم میخوریم
«! چشم بابا جون ». بچه ها گفتند
پینه دوز هم بهر نفری یک گرده نان و یک کوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانه شان کرد.
سه برادر راه افتادند، تا سو بچشمشان بود و قوت بزانویشان همینطور رفتند و رفتن د تا اینکه خسته و مانده سر
یک چهار راه رسیدند . رفتند زیر یک درخت نارون نشستند که خستگی در بکنند، احمدک از زور خستگی خوابش
برد و بیهوش و بیگوش زیر درخت افتاد . برادر بزرگها که با احمدک هم چشمی داشتند و بخونش تشنه بودند،
ترسیدند که چون از آنها با کفایت تر بود سنگ جلو پایشان بشود و بکارشان گراته بیندازد . با خودشان گفتند :
«؟ چطوره که شر اینو از سر خودمان وا کنیم »
کت های او را از پشت محکم بستند و کشان کشان بردند توی یک غار دراز تاریک انداختند.
احمدک هر چه عز و چز کرد بخرجشان نرفت و یک تخته سنگ بزرگ هم آوردند ودر د هنه غار انداختند . بعد هم
به پیرهن احمدک خون کفتر زدند دادند بیک کاروان که از آنجا میگذشت و نشانی دادند که آنرا به پینه دوز بدهد
و بگوید که احمدک را گرگ پاره کرده و راهشان را کشیدند و رفتند سر سه راهه و پشک انداختند، یکی از آنها
بطرف مشرق رفت و یکی هم بطرف مغرب.
٭٭٭
از آنجا بشنو که حسنی با قوز روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توی یک جنگل
سر در آورد، از دور یک شعله آبی بنظرش آمد رفت جلو دید یک آلونک جادوگر است . به پیرزنی که آنجا نشسته
ننه جون! محض رضای خدا بمن رحم کنین. من غریب و بی کسم، امشب اینجا یه جا و » : بود سلام کرد و گفت
«. منزل بمن بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا در مییام
کییه که یه نفر بیکار و بیعار مثه تو قوزی رو مهمون بکنه؟ اما دلم برایت سوخت، اگه یه » : ننه پیروک جواب داد
«. کاری بهت میگم برام بکنی تورو نگه میدارم
«. بچشم، هر کاری که بگین حاضرم » : حسنی هولکی گفت
از ته چاه خشکی که پشت خونمه یه شمع اون تو افتاده بیرون بیار، این شم ع شعله آبی داره و خاموش - »
«. نمیشه
پیرزن باو آب و نان داد و بعد هم با هم رفتند. پشت آلونک حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و تو چاه کرد. حسنی
شمع را برداشت و به پیرزن اشاره کرد که بالا بکشد . پیرزن ریسمان را کش ید همینکه دم چاه رسید دستش را
دراز کرد که شمع را بگیرد. حسنی را میگوئی شکش ورداشت و گفت:
«. نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدهم -»
پیر زنیکه اوقاتش تلخ شد، سر ریسمان را ول کرد، حسنی تلپی افتاد پائین . اما صدمه ای ندید و شمع میسوخت
ولی بچه درد حسنی میخورد؟ چون میدید که باید توی این چاه بمیرد . تو فکر فرو رفت و بعد از جیبش یک چپق
چپقش را با شعله آبی شمع چاق کرد و چند تا پک زد . توی «! آخرین چیزیس که واسم مانده » : در آورد و گفت
چاه پر از دود شده. یکمرتبه دید یک دیبک سیاه و کوتوله دست بسینه جلوش حاضر شد و گفت:
«؟ چه فرمایشیه -»
«؟ تو کی هسی؟ جنی، پری هسی یا آدمیزادی » : حسنی جواب داد
«. من کوچیک و غلام شما هسم -»
«. اول کمک کن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگی میخوام -»
دیبه حسنی را کول کرد و بیرون چاه گذاشت بعد بهش گفت:
اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو بشهری میرسی و کارت بالا میگیره اما تا میتونی از آب -»
و با دستش بطرفی اشاره کرد. حسنی دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد «! زندگی پرهیز بکن
توی چاه. نگاه کرد دید دیبکه غیبش زده، مثل اینکه آب شده و بزمین فرو رفت.
حسنی توی تاریکی از همان راهی که دیبکه بهش نشان داده بود همین طور رفت . کله سحر رسید بیک شهری که
کنار رودخانه بود . دید همه مردم آنجا کورند . پای رودخانه گرفت نشست، یکمشت آب بصورتش زد و یکمشت
آب هم خورد. از یکنفر کور که نزدیکش بود پرسید:
«؟ عمو جان! اینجا کجاس -»
«؟ مگه نمیدونی اینجا کشور زرافشونه » : او جواب داد
«؟ محض رضای خدا من غریبم از شهر دور دسی مییام، راه بجایی ندارم. یه چیز خوراکی بمن بده » : حسنی گفت
«. اینجا بکسی چیز مفت نمیدن. یه مشت از ریگ این رودخونه بده تا نونت بدم » : آنمرد جواب داد
حسنی دست کرد زیر ماسه رودخانه، دید همه خاک طلاست . ذوق کرد، یک مشت بآن مرد داد و نان گرفت و
خورد و توی جیبهایش را هم پر از خاک طلا کرد و راهش را کشیدو رفت طرف شهر . همینکه رسید، دید شهر
بزرگی است، اما همه شهر مثل آغل گوسفند گنبدگنبد رویهم ساخته شده بود و مردمش چون کور بودند یا در
شکاف غارها و یا زیر این گنبدها زندگی میکردند و شب و روز برایشان یکسان بود و حتی یک دانه چراغ در تمام
شهر روشن نمیشد . اعلان های دولتی و رساله ها با حروف برجسته روی مقوا چاپ میشد و همه مردم با قیافه
های اخم آلود گرفته و لباسها ی کثیف بد قواره و چشمهای ورم کرده مثل کرم در هم میلولیدند . از یکنفر پرسید :
«؟ عمو جان! چرا مردم اینجا کورن -»
این سرزمین خاکش مخلوط با طلاس و خاصیتش اینه که چشمو کور میکنه . ما چشم براه -» : آن مرد جواب داد
پیغمبری هسیم که میباس بیاد و چشمهای ما رو شفا بده . اگر چه همه مون پرمال و مکنت هسیم . اما چون چش
نداریم آرزو میکنیم که گدا بودیم و میتونسیم دنیا را ببینیم . باینجهت خجالت زده گوشه شهر خودمون مونده
«. ایم
اینارو خوب میشه گولشون زد و دوشید، خوب چه عیب داره » : حسنی را میگوئی چشده خور شد. با خودش گفت
رفت بالای منبر که کنج میدان بود و فریاد کشید: «؟ که من پیغمبرشون بشم
آهای مردمون ! بدونین که من همون پیغمبر موع ودم و از طرف خدا آمدم تا بشما بشارتی بدم . چون خدا - »
خواسه که شما رو بمحلت امتحون در بیاره، شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر
جستجوی حقای قو بکنین و چشم حقیقت بین شما واز بشه . چون خود شناسی خدا شناسیس . دنیا سر تا سر پر از
وسوسه شیطونی و موهوماته، همونطور که گفتن : دیدن چشم و خواستن دل . پس شما که نمی بینین از وسوسه
شیطونی فارغ هسین و خوش و راضی زندگی میکنین و با هر بدی میسازین . پس بردبار باشین و شکر خدا را
بجا بیارین که این موهبت عظما رو بشما داده ! چون این دنیا موقتی و گذرندس . اما اون دنیا همیشگی و ابدیس و
«. من برای راهنمائیه شماها اومدم
مردم دسته دسته باو گرویدند و سر سپردند و حسنی هم برای پیشرفت کار خودش هر روز نطقهای مفصلی در
باب جن و پری و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از اینجور چیزها برایشان
میکرد و نطقهای او را با حروف برجسته روی کاغذ مقوائی میانداختند و بین مردم منتشر میکردند . دیری نکشید
که همه اهالی زرافشان باو ایمان آوردند و چون سابقًا اهالی چندین بار شورش کر ده بودند و تن بطلا شوئی
نمیدادند و میخواستند که معالجه بشوند، حسنی قوزی همه آنها رابدین وسیله رام و مطیع کرد و از این راه منافع
هنکفتی عاید پولدارها و گردن کلفتهای آنجا شد . کوس شهرت حسنی در شرق و غرب پیچید و بزودی یکی از
مقربان و حاشیه نشینهای دربار پادشاه کوران شد.
در ضمن قرار گذاشت همه مردم مجبور بجمع کردن طلا بشوند و هر نفری از درخانه تا کنار رودخانه زنجیری
بکمرش بسته بود . صبح آفتاب نزده ناقوس میزدند و آنها گروه گروه و دسته دسته بطلا شوئی میرفتند و غروب
آفتاب کار خودشان را تحویل میدادند و کورمال کورمال س ر زنجیر را میگرفتند و به خانه شان بر میگشتند . تنها
تفریح آنها خوردن عرق و کشیدن بافور شده بود و چون کسی نبود که زمین را کشت و درو بکند با طلا غله و
تریاک و عرق خودشان را از کشورهای همسایه میخریدند . از این جهت زمین بایر و بیکار افتاده بود و کثافت و
ناخوشی از سر مردم بالا میرفت.
گرچه در اثر خاک طلا چشمهای حسنی اول زخم شده و بعد هم نابینا شد، اما از حرص جمع کردن طلا خسته
نمی شد . روز بروز پیازش بیشتر کونه میکرد و مال و مکنتش در کشور کوران زیادتر میشد و در همه خانه ها
عکس بر جسته حسنی را بدیوارها آویزان کرده بود ند. بالاخره حسنی مجبور شد که یک جفت چشم مصنوعی
بسیار قشنگ بچشمش بزند ! اما در عوض روی تخت طلا میخوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته
بودند و توی غرابه های طلا شراب میخوردند و با دستگاه وافور طلا بافور میکشید و با لوله هنگ طلا هم
طهارت میگرفت و شبی یک صیغه برایش میآوردند و شکر خدا را میکرد که بعد از آنهمه نکبت و ذلت به آرزویش
رسیده است.
پدر و برادرها و زندگی سابق خودش و حتی خواهشی که پدرش از او کرده بود همه بکلی از یادش رفت و
مشغول عیش و عشرت و خودنمائی شد.
٭٭٭
حسنی را اینجا داشته باشیم به بینیم چه بسر برادر کچلش حسینی آمد. حسینی هم افتان و خیزان از جاده مشرق
راه افتاد، رفت رفت تا به یک بیشه رسید، از زور خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد.
«؟ خواهر خوابیدی -» : دمدمه های سحر شنید که سه تا کلاغ بالای درخت با هم گفتگو میکردند. یکی از آنها گفت
«. نه، بیدارم - » کلاغ دومی
«؟ خواهر چه خبر تازه داری -» : کلاغ سومی گفت
اوه ! اگه چیزایی که ما میدونیم آدمها میدونسن ! شاه کشور ماه تابون مرده چون -» : کلاغ اولی جواب داد
«؟ جانشین نداره فردا باز هوا میکنن. این باز رو سر هر کی نشس اون شاه میشه
«؟ تو گمون میکنی کی شاه میشه -» : کلاغ دومی
مردی که پای این درخت خوابیده شاه میشه . اما بشرط اینکه گوسپند بسرش بکشه و وارد شهر -» : کلاغ اولی
بشه. اونوقت باز مییاد رو سرش می شینه . اول چون می بینن که خارجیس قبولش ندارن و تو یه اطاق حبسش
«. میکنن. میباس که پنجره رو واز بکنه آنوقت دو باره باز از پنجره مییاد رو سرش می شینه
«! پوه! شاه کشور کرها -» : کلاغ سومی
«؟؟ میدونی دوای کری اونا چیه -» : کلاغ دومی
آب زندگیس . اما اگه آب زندگی بمردم بدن و گوششون واز بشه دیگه زیر بار ارباباشون نمیرن، -» : کلاغ سومی
بعد غارغار کردند و پریدند. «! اینایی رو که می بینی باین درخت دار زدن میخواسن گوش مردمو معالجه بکنن
حسینی که چشمش را باز کرد دید بدرخت دو نفر آدم دار زده اند . از ترسش پاشد بفرار . سر راه یک بزغاله گیر
آورد که از گله عقب مانده بود . گرفت سرش را برید و شکنبه اش را در آورد بسرش کشید و راهش را گز ک رد و
رفت. تنگ غروب بشهر بزرگی رسید، دید آنجا هیاهو و غوغای غریبی است، تو دلش ذوق کرد و رفت کنار
شهری توی یک خرابه ایستاد . یک مرتبه دید یک باز شکاری که روی آسمان اوج گرفته بود پائین آمد و روی سر
او نشست و کله اش را توی چنگال گرفت.
مردم بطرفش هجوم آوردند و ه ورا کشیدند و سر دست بلندش کردند اما همینکه فهمیدند خارجی است، او را
بردند در اطاقی انداختند و درش را چفت کردند . حسینی رفت پنجره را وا کرد و دوبار د یگر هم باز اوج گرفت و
از پنجره آمد روی سر او نشست . مردم هم این سفر ریختند و او را بردند توی یک کالسکه طلای چه ار اسبه
نشاندند و با دم و دستگاه او را بقصر باشکوهی بردند و در حمام بسیار عالی سر و تنش را شستند، لباسهای
فاخر و جبه های سنگین قیمت باو پوشاندند، بعد بردنش روی تخت جواهر نگاری نشاندند، و یک تاج هم بسرش
گذاشتند.
حسینی از ذوق توی پوست خودش نمی گنجید و هاج وو اج دور خودش نگاه میکرد . تا یک نفر کور با لباس
مجللی آمد و روی زمین را بوسید و گفت:
«! خداوند گارا، قبله عالم سلامت باشد! بنده از طرف همه حضار تبریک عرض میکنم -»
«؟ تو کی هستی -» : حسینی سینه اش را صاف کرد و باد توی آستینش انداخت و با صدای آمرانه گفت
قبله ع الم سلامت باشد ! مردمان این کشور همه کر ولال هستند و من یک نفر خارجی از تجار کشور زر افشانم -»
«. و مأمورم تا مراسم شادباش را بحضورتان ابلاغ بکنم
«؟ اینجا کجاس -»
«. اینجا را کشور ماه تابان مینامند -» : دیلماج
برو از قول من بمردم بفهمون و بهشون اطمین ون بده که ما همیشه بفکر اونا بودیم و امیدواریم -» : حسینی گفت
«. که زیر سایه ما وسایل آسایششون فراهم بشه
«… قربان از حسن نیات » : دیلماج گفت
«! بگو برن پی کارشون، پرچونگی هم موقوف. شنیدی؟ شوم ما رو حاضر بکنن -» : حسینی حرفش را برید
تاجر کور اشاره بطرف خوانسالار کرد و همه کرن ش کردند و از در بیرون رفتند . خوانسالار باشی هم آمد جلو
تعظیم کرد و اشاره باطاق دیگری کرد . بعد پس پسکی بیرون رفت . حسینی پاشد خمیازه کشید و لبخندی زد و با
عجب کچلک بازئی این احمقها در آوردن ! گمون میکنن که من عروسکشونم! پدری ازشون در بیارم » : خودش گفت
بعد در اطاق دنگالی وارد شد که یک سفره بلند بدرازی اطاق انداخته بودند و خوراکهای رنگارنگ «..! که حظ بک نن
در آن چیده بودند . حسینی از ذوقش دور سفره رقصید و هولکی چند جور خوراک روی هم خورد و یک بوقلمون
را برداشت به نیش کشید و چند تا قدح دوغ وافشرده را بالایش سر کشید و بخوابگاهش رفت.
فردا صبح حسینی نزدیک ظهر بیدار شد و بار داد . همه وزراء و امراء و دلقکهای درباری و اعیان و اشراف و
ایلچی ها و تجار دنبال هم ریسه شدند، دسته دسته می آمدند و کرنش می کردند و کنار دیوار ردیف خط کشیدند
و با حرکات دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بن دگی میکردند . اگر مطلب مهم یا فرمان فوری بود که
میخواستند بصحه همایونی برسد، روی دفترچه یاد داشت که با خودشان داشتند می نوشتند و از لحاظ حسینی
میگذرانیدند، اما از آنجائیکه حسینی بی سواد بود، وزیر دست راست و وزیر دست چپش را از تجار کور زر
افشان انتخاب کرد تا جواب را زبانی باو بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان کنار بیایند.
چه درد سرتان بدهم، آنقدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت باو زیاده روی
کردند و متملق ها و شعرا و فضلا و دلقکها و حاشیه نشینها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه خ دا و
خدای روی زمین وانمود کردند که کم کم از روی حسینی بالا رفت . شکمش گوشت نو بالا آورد و خودش را
باخت و گمان کرد علی آباد هم شهریست، بطوری که کسی جرئت نمیکرد باو بگوید که : بالای چشمت ابروست .
بعد هم بگیر و ببند راه انداخت و بزور دوستاق و گزمه و قراول چنان چ شم زهره ای از مردم گرفت که همه آنها
بستوه آمدند . تمام اهالی کشور ماه تابان بکشت و زرع تریاک و کشیدن عرق دو آتشه وادار شدند تا باین وسیله
از کشور زرافشان طلا وارد کنندو بجایش عرق و تریاک بفروشند و پولش را حسینی و اطرافیانش بالا بکشند .
مخلص کلوم ، مردم با فقر و تنگدستی زندگی میکردند و کم کم مرض کوری از زرافشان بماه تابان سرایت کرد و
کری هم از ماه تابان ب ه کشور زرافشان سوغات رفت . حسینی هم گوشش سنگین و بعد کر شد . اما با چند نفر
دلقک درباری و متملق و تجار کور که همدستش بودند به لفت و لیس و عیش و نوش مشغول شدند . پدر و
برادرها بکلی از یادش رفتند و خواهش پدر را هم فراموش کرد.
٭٭٭
حسینی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه ب ه سر احمدک آمد . جونم برایتان بگوید : احمدک با کت های بسته بی
هوش و بی گوش توی غار افتاده بود. طرف صبح که نور ضعیفی از لای تخته سنگ توی غار افتاد یکمرتبه ملتفت
شد که کسی بازویش را گرفته تکان میدهد . چشمهایش را که باز کرد دید که یک درویش لندهور سبیل از بناگوش
احمدک سرگذشت خودش را برایش نقل کرد « ؟ تو کجا این جا کجا -» : در رفته بالای سرش است . درویش گفت
که چطور پدرش آنها را پی روزی فرستاد و برادرهایش این بلا را بسر او آوردند . درویش بازوهایش را باز کرد
«! خوب حالا میخواهم برم پیش برادرام کمکشون بکنم -» : و برایش غذا آورد. احمدک خورد و بدرویش گفت
هنوز موقعش نرسیده چون بیخود خودت رو لو میدی و گیر میاندازی . اگه راس میگی برو -» : درویش جواب داد
«. به کشور همیشه باهار. آب زندگی را پیدا کن تا همه بدبختها رو نجات بدی
«؟ راهش کجاس -»
«. نشونت میدم، آب زندگی پشت کوه قافه -»
احمدک ن ی لبک را گرفت، در «! اینو از من یادگار داشته باش -» : از گوشه غار یک نی لبک برداشت باو داد و گفت
بغلش گذاشت و با هم از غار بیرون آمدند . درویش او را برد س ر سه راهه و راه سومی را که خیلی سنگلاخ و
پست و بلند بود بهش نشان داد . احمدک خداحافظی کرد و راه افتاد . رفت و رفت، در راه نی لبک میزد، پرنده ها و
اینجا یه چرت » : جانوران دورش جمع میشدند . تا نزدیک ظهر رسید پای یک درخت چنار کهن و با خودش گفت
فورًا بخواب رفت . مدتی که گذشت از صدای خش و فشی بیدار شد . نگاه کرد بالای «! میزنم و بعد راه میا فتم
سرش دید یک اژدها به چه گندگی از درخت بالا میرفت و لانه مرغی هم بدرخت بود.
اژدها که نزدیک میشد بچه مرغها بنای داد و بیداد را گذاشتند و دید که اژدها میخواست آنها را بخورد . بلند شد
یک تخته سنگ برداشت و بطرف اژدها پرتاب کرد. سنگ گرفت بسر اژدها زمین خورد و جابجا مرد.
هر سال کار اژدها این بود که وقتی سیمرغ بچه میگذاشت و موقع پرواز بچه هایش میرسید میآمد و همه آنها را
میخورد. امسال هم سر موقع آمده بود، اما احمدک نگذاشت که کار خودش را بکند.
همینکه اژدها را کشت رفت دوباره دراز کشید و خوابش برد . بعد سیمرغ از بالای کوه بلند شد و چیزی برای بچه
هایش آورد که بخورند، دید یکنفر پائین درخت گرفته و خوابیده، د وباره بطرف کوه پرواز کرد و یک تخته سنگ
این همون کسییه که هر سال » : بزرگ روی بالش گذاشت و آورد که توی سر آن مرد بزند . با خودش خیال کرد
«! مییاد و بچه های منو میبره، بی شک امسال واسیه همینکار اومده. من الآن پدرش رو در مییارم
سیمرغ نزدیک خانه که رسید درست میزا ن گرفت تا سنگ را روی سر احمدک بزند، فورًا بچه ها فهمیدند که
ننه جون ! دس نگهدار، اگه این » : مادرشان چه خیالی دارد . داد و بیداد راه انداختند و بال زدند و فریاد کشیدند
سیمرغ هم رفت و سنگ را دورتر انداخت. «! مردک نبود اژدها مارو خورده بود
وقتیکه برگشت اول به بچ ه هایش خوراک داد، بعد بالش را مثل چتر باز کرد و روی سر احمدک سایه انداخت ت ا
به آسودگی بخوابد. خیلی از ظهر گذشته بود که احمدک از خواب بیدار شد و سیمرغ بهش گفت:
«؟ ای جوون، هر چی از من بخواهی بهت میدم. حالا بگو ببینم قصد کجا رو داری -»
«. میخوام بکشور همیشه باهار برم -»
«؟ خیلی دوره، چرا اونجا میری -»
«. آب زندگی را پیدا کنم تا بتونم برادرامو نجات بدم -»
ها، اینکار خیلی سخته . اول یه پر از من بکن و همیشه با خودت داشته باش، اگه روزی روزگاری بکمک من -»
محتاج شدی ب ه یک بهونه ای چیزی میری روی پشت بام و پر منو آتیش میز نی، من فورًا حاضر میشم و ت ورو
«. نجات میدم. حالا بیا رو بالم بشین
سیمرغ روی زمین نشست، احمدک یک پر از بالش کند و قایم کرد . بعد رفت روی بالهای سیمرغ گرفت نشست و
او هم در هوا بلند شد.
وقتیکه سیمرغ احمدک را روی زمین گذاشت، آفتاب پشت قله کوه قاف میرفت . در جلگه جلو او شهر بزرگی با
دروازه های با شکوه نمایان بود. سیمرغ با او خدانگهداری کرد و رفت.
تا چشم کار میکرد باغ و بوستان و سبزه و آبادی بود و مردمان سرزنده ای که مشغول کشت و درو بودند دیده
میشدند. یا ساز میزدند و تفریح میکردند . جانوران آنجا از آدمها نمیترسیدند . آهو بآرامی چرا میکرد و خرگوش
در دست آدمها علف میخورد، پرنده ها روی شاخه درختها آواز میخواندند . درختهای میوه از هر سو سر درهم
کشیده بودند.
احمدک چند تا از آن میوه های آبدار کند و خورد . بعد رفت سر چشمه ای که از زمین میجوشید . یک مشت آب
بصورتش زد . چشمش طوری رو شن شد که باد را از یکفرسخی میدید . یکمشت آب هم خورد گوشش چنان شنوا
شد که صدای عطسه پشه ها را میشنید . بطوری که از زندگی مست و سرشار شد که نی لبکش را در آورد و
شروع بزدن کرد . دید یک گله گوسفند که در دامنه کوه پخش و پلا بودند دورش جمع شد و دختر چوپانی مثل
پنجه آفتاب که ب ه ماه میگفت تو درنیا که من در آمدم . با گیس گلابتونی و دندان مرواریدی دنبال گوسفندها آمد .
احمدک بیک نگاه یکدل نه، صد دل عاشق دختر چوپان شد و از او پرسید:
«؟ اینجا کجاس -»
«. اینجا کشور همیشه باهاره » : دختر جواب داد
«؟ من بسراغ آب زندگی آمده ام چشمه اش کجاس -»
«. همیه آبها آب زندگیس، این آب چشمه مخصوصی نداره -» : دختر خندید و جواب داد
حس میکنم ….مثه چیزی که عوض شدم . همه چیز اینجا مثل اینکه در عالم » : احمدک بفکر فرو رفت و گفت
«. خوابه… چیزاییکه بچشم می بینم هیشوقت نمیتونستم باور بکنم
« ؟ مگه از کجا آمدی -» : دختر پرسید
احمدک سرگذشت خودش را از سیر تا پیاز نقل کرد و گفت که آمده تا آب زندگی واسه پدر و برادرهایش ببرد .
دختر دلش به حال او سوخت و گفت:
اینجا آب زندگی چشمیه مخصوصی نداره . فقط در کشور کرها و کورها این لقبو به آب اینجا دادن، اما اگه -»
«. برادرات حس آزادی ندارن بیخود وخت خودتو تلف نکن، چون آب زندگی بدردشون نمیخوره
شاید هم که اشتباه کرده باشم . از حرفهای شما که چیز زیادی سرم نمیشه . همه چیز اینجا -» : احمدک جواب داد
«. مثه عالم خواب میمونه… وانگهی خسته و مونده هسم باید برم شهر
«. تو جوون خوش قلبی هسی. اگه مایل باشی منزل ما مثه منزل خودته -» : دختر گفت
قدم شما روی چشم ! بفرمایین -» : احمدک را با خودش بمنزل برد و بمادرش سفارش او را کرد . مادر دختر گفت
«. مهمون ما باشین و خستگی در بکنین
روز بروز عشق احمدک برای دختر چوپان زیادتر میشد و چند روز را به گشت و گذار در شهر ورگ ذار کرد بعد
بیکاری دلش را زد، بالاخره آمد بمادر دختر گفت:
«. من خیال دارم یه کاری پیدا بکنم -»
«؟ چه کاره هسی -»
«. هیچی! دو تا بازو دارم، هر کاری که شما بگین -»
«. نه، هر کاریکه خودت دلت بخواد و بتونی از عهده اش بر بیائی -»
«. تو شهر پدرم شاگرد عطار بودم و دواها رو میشناسم -» : احمدک فکری کرد و گفت
«. پس دوا فروش سر گذرمون دنبال یه شاگرد میگشت، اگه میخوایی برو پیشش کار کن -» : مادر دختر جواب داد
«؟ البته چه از این بهتر -» : احمدک گفت
حالا تو که جوون تنبلی نیسی و تن بکار میدی ازین ببعد اگه میخوایی بی ا همینجا با ما زندگی -» : مادر دختر گفت
«. بکن
احمدک روزها میرفت پیش دوا فروش کار میکرد و شبها بخانه دختر چوپان بر میگشت. کم کم با سواد شد و کار
مشتریهای دوا فروش را راه میانداخت و کارش هم بهتر شد و حتی چلینگری و نجاری را هم یاد گرفت، چون
پدرش نصیحت کرده بود که یک کارو کاسبی هم بلد بشود . بعد سور بزرگی داد و دختر چوپان را بزنی گرفت و
زندگی آزاد و خوشی با زن و رفقائی که تازه با آنها آشنا شده بود میکرد . اما تنها دلخوری که داشت این بود که
نمیدانست چه بسر پدر و برادرهایش آمده و همیشه گوش بزنگ بود و از هر مسافر خارجی که وارد کشور
همیشه بهار میشد پرسش هائی میکرد و میخواست از پدر و برادرهایش با خبر بشود، اما همیشه تیرش به سنگ
میخورد. تا اینکه یک روز با یکی از مشتریهای کور دوا فروش که از کشور زرافشان آمده گرم گرفت و زیر
پاکشی کرد. کوره باو گفت:
کفر نگو . زبونتو گاز بگیر، اینکه تو سراغ شو میگیری حسنی قوزی نیس، پیغمبر ماس . سال پیش بود ب ه کشور -»
زرافشان اومد و معجزه کرد، یعنی همه ما که گمراه بودیم و از درد کوری رنج میکشیدیم نجاتمون داد و بهمون
دلداری داد وعدیه بهشت داد و مارو از این خجالت بیرون آورد و همیه مردم از جون و دل برایش طلا شوری
میکنن. واسمون وعظ میکنه و مارو راهنمائی میکنه . حالا واسه این نیومدم که چشممو معالجه بکنم و از آب
زندگی اینجا احتیاط میکنم . چون با خودم باندازه کافی آب از کشور زرافشون آوردم، فقط اومدم یه جفت چش
اشاره کرد بخیکچه ای که به کمرش آویزان بود. «. مصنوعی بگذارم
شست اح مدک خبردار شد و فهمید که حرف درویش راست بوده . دیگر صدایش را در نیاورد و از کسان دیگر هم
جویا شد و فهمید حسینی کچل هم در کشور ماه تابان مشغول چاپیدن و قتل و غارت مردمان آنجاست و حرص
باید » : طلا و مال دنیا همه این بدبخت ها را کور و اسیر کرده . بحال برادرهایش دلش سوخت و با خودش گفت
رفیق بیشتر از یک ساله که زیر دس شما کار » : استاد دوا فروش که آمد بهش گفت «! بروم اونارو نجاتشون بدم
میکنم و از وختیکه در این کشور اومدم معنی زندگی و آزادی رو فهمیدم . بی سواد بودم باسواد شدم، بی هنر
بودم چند جور هنر یاد گرفتم . کور و کر بودم چشم و گوشم در اینجا واز شد، لذت تنفس در هوای آزاد و کار با
تفریح رو اینجا شناختم . اما قول دادم، یعنی پدرم از من خواهشی کرده، میباس بعهد خودم وفا کنم . اینه که اجازه
«. مرخصی میخوام
اینکه چیزی نیس، مگه نمیدونی که آب اینجا رو تو کشور زرافش ون و ماه تابون آب زندگی میگند » - : استاد گفت
و علاج کوری و کری اوناس؟ یه قمقمه از این آب با خودت ببر همه شونو شفا میدی . اما کاری که میخوایی بکنی
خطرناکه، چون کورها و کرها دشمن سر زمین همیشه بهارند و بخون مردمش تشنه هسن . اونم واسیه اینکه ما
طلا و نقره رو نمیپرستیم و آزادو نه زندگی میکنیم . اما اونا بخیال خودشون اربابی و آقایی نمیکنن مگه از دولت
«! سر کوری و کری مردمونشون
«. من اینا سرم نمیشه، میباس برم و نجاتشون بدم » : احمدک جواب داد
رویش را بوسید و او هم از استا دش « تو جوون باهوشی هسی . شاید که بتونی . بهر حال من سد راه تو نمیشم »
خدانگهداری کرد. بعد رفت روی زن و بچه اش را هم بوسید و بطرف کشور زرافشون روانه شد.
آنقدر رفت و رفت تا رسید بسرحد کشور زرافشان . دید چند نفر قراول کور با زره و کلاه خود و تیر و کمان طلا
اوهوی ناشناس تو کی هستی و برای چی -» : آنجا دور هم نشسته بودند و بافور میکشیدند . از دور فریاد کردند
«؟ اومدی
«. من یکنفر بنده خدا و تاجر طلا هسم و اومدم تا بمذهب جدید ایمان بیاورم -» : احمدک جواب داد
«! آفرین بشیر پاکی که خورده ای، قدمت روچش -» : یکی از قراولان گفت
احمدک به اولین شهری که رسید دید مردم همه کور . کثیف و ناخوش و فقی ر کنار رودخانه ای که از بسکه
خاکش را کنده بودند گود شده بود نشسته بودند و با زنجیرهای طلا به خانه شان که کلبه هائی بیشتر شبیه لانه
جانوران بود بسته شده بودند . با دستهای پینه بسته و بازوان گل آلود از صبح تا شام زیر شلاق کشیکچی هائی
که دائمًا پاسبانی میکردند طلا میشستند . زمین بایره افتاده بود، پرندگان گریخته بودند، درختها خشکیده بود . تنها
تفریح آنها کشیدن وافور و خوردن عرق بود . دلش ب ه حال این مردم سوخت نی لبکش را در آورد و یک آهنگی
که در کشور همیشه بهار یاد گرفته بود زد . گروه زیادی دورش جمع شدند . برایش کیسه های پر از خاک طلا
من احتیاجی به طلای شما ندارم، بگذارید شمارو از » : آوردند و بخاک افتادند و سجده کردند. احمدک به آنها گفت
«. زجر کوری نجات بدم، من از کشور همیشه بهار اومدم و آب زندگی با خودم آوردم
در میان آنها ولوله افتاد، بالاخره دسته ای از آنها حاضر شدند . احمدک هم قمقمه اش را در آورد و آب زندگی
بچشمشان مالید، همه بینا شدند . همینکه چشمشان روشن شد از وضع فلاکت بار زندگی خودشان وحشت کردند
و بنای مخالفت را با پولدارها و گردن کلفت های خودشان گذاشتند . زنجیرها را پاره کردند، داد و قال بلند شد و
نطق های حسنی را که با حروف برجسته منتشر شده بود سوزاندند . خبر ب ه پایتخت رسید حسنی و شاه
فورًا فرمان داد «! از آب زندگی پرهیز بکن » : دستپاچه شدند . حسنی یاد حرف دیبک توی چاه افتاد که باو گفته بود
همه کسانیکه بینا شده اند و مخصوصًا آن کافر ملحدی که از کشور همیشه بهار آمده تا مردم را از راه دنیا و
دین گمراه کند بگیرند و شمع آجین بکنند و دور شهر بگردانند تا مایه عبرت دیگران بشود.
در کوچه و بازار جارچی افتاد که هر حلالزاده ای شیر پاک خورده ای احمدک را بگیرد و بدست گزمه بدهد پنج
«! اشرفی گرفتنی باشد
از قضا کسی که احمدک را گرفت یک تاجر کر برده فروش از اهل کشور ماه تابان بود . همینکه دید احمدک جوان
قلچماقی است به جوانی او رحم آورد و بعد هم طمعش غالب شد، چون دید ممکن است خیلی بیشتر از پنج اشرفی
برایش مشتری پیدا بکند . این شد که صدایش را در نیاورد و فردای آن روز احمدک را برای فروش با غلامها و
کنیزها و کاکا سیاها و دده سیاها به بازار برده فروشان برد . اتفاقًا یک تاجر کر دیگر از اهالی ماه تابان که تنه
توشه احمدک را پسندید به قیمت بیست اشرفی او را خرید و فردایش با قافله روانه کشور ماه تابان شد.
سر راه احمدک میدید که بارهای شتر مملو از ب غلی عرق و لوله های تریاک و زنجیرهای طلا بود که از کشور
ماه تابان می بردند تا اینکه بالاخره وارد کشور ماه تابان شدند . به اولین شهری که رسیدند احمدک دید اهالی
آنجا هم بدبخت و فقیر بودند و شهر سوت و کور بود و همه مردم بدرد کری و لالی گرفتار بودند زجر میکشیدند
و یک دسته کر و کور و احمق پولدار و ارباب دسترنج آنها را میخوردند . همه جا کشتزار خشخاش بود و از
تنوره کارخانه های عرق کشی شب و روز دود در میآمد . در آنجا نه کتاب بود نه روزنامه و نه ساز ونه آزادی .
پرنده ها از این سرزمین گریخته بودند و یک مشت مردم کر و لال د ر هم میلولیدند و زیر شلاق وچکمه جلادان
خودشان جان میکندند . احمدک دلش گرفت، نی لبکش را در آورد و یک آواز غم انگیز زد . دید همه با تعجب باو
نگاه میکنند، فقط یک شتر لاغر و مردنی آمد بسازش گوش داد.
احمدک واسه این مردم دلش سوخت و آب زندگی بخورد چند نفرشان داد. گوششان شنوا شد و زبانشان باز شد
و سر و گوششان جنبید . بارهای طلا را در رودخانه ریختند و در همانشب چندین کارخانه عرق کشی را آتش
زدند و کشتزارهای تریاک را لگد مال کردند.
خبر که به پایتخت رسید حسینی کچل غضب نشست و فرمان دستگیر کردن احمدک را داد، و قراول و گزمه توی
شهر ریخت و طولی نکشید که احمدک را گرفتند و کند و زنجیر زدند و قرار شد که او را شمع آجین کنند و در
کوچه و در بازار بگردانند تا عبرت دیگران بشود.
احمدک گوشه سیاه چال غمناک گرفت نشست و بحال خودش حیران بود، ناگهان در باز شد و دو ساقچی با پیه
عمو » : سوز روشن برایش غذا آورد . احمدک یادش افتاد که پر سیمرغ را با خودش دارد . به دو ساقچی گفت
زندانبان که کر بود «. جون میدونم که امشب منو میکشن پس اقلا بگذار بروم بالای بوم نماز بگذارم و توبه بکنم
ملتفت نشد . بالاخره باو فهماند و زندانبان جلو افتاد و او را برد پشت بام . احمدک هم پر سیمرغ را در آورد و با
پیه سوز آتش زد و یک مرتبه آسمان غرید و زمین لرزید و میان ابر و دود یک مرغ بزرگ آمد و احمدک را
گذاشت روی بالش و د برو که رفتی بطرف کوه قاف و پرواز کرد.
مردم کشور ماه تابان را میگوئی هاج و واج ماندند . فورًا چاپار راه افتاد ا ین خبر را به پایتخت رسانید . حسینی که
این خبر را شنید اوقاتش تلخ شد بطوری که اگر کاردش میزدند خونش در نمیآمد و فهمید که همه این آل
وآشوبها از کشور همیشه بهار آمده است و این کشور علاوه بر اینکه داد و ستد طلا را منسوخ کرده بود برای
همسایه هایش هم کارشکنی میکر د و بدتر از همه میخواست چشم و گوش رعیتهای او را هم باز بکند ! یاد حرف
سه کلاغ افتاد که گفتند اگر بخواهد حکمرانی کند باید از آب زندگی بپرهیزد و حالا از کشور همیشه بهار آب
زندگی برای رعیتهایش سوغات میآوردند، از این جهت بر ضد کشور همیشه بهار علم طغیان بلند کرد و زیر جلی
با کشور زرافشان ساخت و پاخت و بند و بست کرد و مشغول ساختن نیزه و گرزه و خنجر و شمشیر و تیر و
کمان طلا شدند و قشون را سان میدیدند.
حسنی قوزی هم در کشور زرافشان نطقهای آتشین بر ضد کشور همیشه بهار میکرد و مردم را بجنگ با آنها
دعوت میکرد . بالاخره اع لان جهاد داد . حسینی کچل هم همان روز مثل برج زهر مار غضب نشست و لباس سرخ
ما همیشه خواهان صلح و سلامت مردم بودیم، اما مدتهاس که » : پوشید و اعلان جنگی باین مضمون صادر کرد
کشور همیشه باهار انگش تو شیر میزنه و مردم مارو انگلک میکنه . مث ً لا پارسال بود که یک سنگ آب زندگی از
سر حدشون تو کشور ما انداختند، پیارسال بود که یه تیکه ابر از قله کوه قاف آمد آب زندگی بارید و یه دسته
مردم چشم و گوششون واز شد و زبون درازی کردن اما بتقاصشون رسیدن . موش بهنبونه کار نداره هنبونه با
موش کار داره ! امسال احمدک را برایمون فرستادن . پس دود از کنده پا میشه ! کشور همیشه باهار همیشه دشمن
پول بوده، ظاهرًا با ما دوس جون جونیه اما زیر زیرکی موشک میدوونه میخواد چشم و گوش رعیتو واز بکنه و
صلح و صفای دنیا را بهم بزنه . ما و کشور زرافشون که همسایه و دوس قدیمی ماس میباس تخم این آل و
آشوب راه بندازها رو ور بیندازیم و دشمنای طلا را نیست و نابود کنیم . زنده باد کوری و کری که راه بهشت و
«! زندگی ابدی رو برای مردم و عیش و عشرتو برای ما واز میکنه، و بعهده ماس که دشمنای طلا رو از بین ببریم
حسینی با سر انگشتش پای این فرمان را مهر زده بود.
مطابق این فرمان و اعلا ن جهاد حسنی، کشور ماه تابان و کشور زرافشان بکشور همیشه بهار شبیخون زدند و
لشکر کور وکر از هر طرف شروع به تاخت وتاز کردند.
اما این دو کشور برای اینکه قشونشان مبادا از آب زندگی بخورند و یا بصورتشان بزنند و چشم و گوششان باز
بشود پیش بینی کردند و قرار گذاشتند در شهرهائی که قشون کشی میکردند فورًا آب انبارهائی بسازند و از آب
گندیده پساب طلاشوئی این آب انبارها را پر بکنند و بخورد قشونشان بدهند و هر سرباز یک مشت از آن آب با
خودش داشته باشد و مثل شیشه عمرش آن را حفظ بکند و اگر مشک آبش را از دست میداد بجرم اینکه از آب
زندگی خورده فورًا کشته شود.
کشور همیشه بهار که از همه جا بیخبر نشسته بود و ایلچی های همسایه هایش تا دیروز لاف دوستی و رفاقت با
اینها میزدند، یکه خورد و دستپاچه قشونی آماده کرد و جلو آنها فرستاد . قشون کور و کر مثل مور و ملخ در
شهرهای همیشه بهار ریختند و کشتند و چاپیدند و تاراج کردند و خاک شهرها را توبره میکردند و زورکی تریاک
و عرق و طلا بمردم میدادند و اسیرها را به بندگی بشهر خودشان میبردند.
احمدک هم تیر و کمانش را برداشت و بجنگ رفت و کمین نشست . سرداران کور و کر جفت جفت بغل هم
مینشستند تا کرها برای کورها ببینند و کورها برای کرها بشنوند . احمدک نشانه می گرفت و تیر بمشک آب آنها
میزد و بعد با چند نفر از رفقایش شبانه آب انبارهای آنها را با وجودی که پاسبانهای کور وکر بالای برج و بارو
آنها را میپائیدند درب و داغون کرد و تمام آبی که برای قشونشان آورده بودند هرز رفت.
جنگ طول کشید و چنان مغلوبه شد که خون میآمد ولش میبرد . اما از آنجائیکه اسلحه های کشور زرافشان و ماه
تابان تاب اسلحه فولادین کشور همیشه بهار را نیاورد، قشونشان از هم پاشید و مخصوصًا چون آب انبارهای
آنها خراب شد و آبش هرز رفت این شد که قشون آنها مجبور شد که از آب زندگی همیشه بهار بخورند و چشم
و گوششان باز شود و بزندگی نکبت بار خودشان هوشیار شدند و یکمرتبه ملتفت شدند که تا حالا دست نشانده
یکمشت کور و کر و پول دوست احمق شده بودند و از زندگی و آزادی بوئی نبرده بودند. زنجیرهای خود را پاره
کردند، سران سپاه خود را کشتند و با اهالی کشور همیشه بهار دست یگانگی دادند . بعد بشهرهای خودشان
برگشتند و حسنی قوزی و حسینی کچل و همه میر غضبهای خودشان را که این زندگی ننگین را برای آنها
درست کرده بودند بتقاص رسانیدند و از نکبت و اسارت طلا آزاد شدند.
احمدک هم این سفر با زن و ب چه اش رفت پیش پدرش و ب ه چشمهای او که در فراقش از زور گریه کور شده بود
آب زندگی زد، روشن شد و بخوبی و خوشی مشغول زندگی شدند.
همانطوریکه آنها بمرادشان رسیدند شما هم بمرادتان برسید!
قصه ما بسر رسید کلاغه بخونه اش نرسید!

سوره یس2

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


http://s1.picofile.com/file/8100586484/yas.mp3.html

بلد1

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۷ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


http://s2.picofile.com/file/8100585868/balad.mp3.html

زیارت عاشورا ازبابابزرگ جانم!!!

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۵ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


http://s4.picofile.com/file/8100582676/2.mp3.html

مداحی بابابزرگ!!

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۴ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


http://www.98up.in/images/3zlspfajvknfshvtyq6c.mp3

 http://s2.picofile.com/file/8100578318/1.mp3.html

دانلود مستقیم

دانلود غیر مستقیم

bolboli

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۰ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


http://s4.picofile.com/file/8100277818/bolboli.mp3.html

دانلود مستقیم

دانلود غیر مستقیم

 

sage velgard

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۴۹ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


دانلود

دانلود

 http://s4.picofile.com/file/8100269376/sage_velgard.mp3.html

سگ ولگرد
چند دکان کوچک نانوایی, قصابی, عطاری, دو قهوه خانه و یک سلمانی که همه آنها برای سد
جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود تشکیل میدان ورامین را می داد. میدان و
آدمهایش زیر خورشید قهار, نیم سوخته, نیم بریان شده, آرزوی اولین نسیم غروب و سایه
شب را می کردند. آدمها, دکانها, درختها و جانوران از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی
روی سر آنها سنگینی می کرد و گرد وغبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج می زد, که به
واسطه آمد و شد اتومبیلها پیوسته به غلظت آن می افزود.
یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنه اش پوک و ریخته بود, ولی با سماجت
هرچه تمامتر شاخه های کج وکوله نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایه برگهای خاک
آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند, که دو پسربچه در آنجا به آواز رسا, شیربرنج و
تخمه کدو می فروختند. آب گل آلود غلیظی از میان جوی جلوی قهوه خانه, به زحمت
خودش را می کشاند و رد می شد.
تنها بنایی که جلب نظر را می کرد برج معروف ورامین بود که نصف تنه استوانه ای ترک ترک
آن با سر مخروطی پیدا بود. گنجشک هایی که لای درز آجرهای ریخته آن لانه کرده بودند,
آنها هم از شدت گرما خاموش و چرت می زدند فقط صدای ناله سگی فاصله سکوت را می
شکست. این سگ اسکاتلندی بود که پوزه کاه دودی و به پاهایش خال سیاه داشت, مثل اینکه
در لجنزار دویده و به او شتک زده بود. گوشهای بلبله, دم براغ, موهای تابدار چرک داشت و
دوچشم باهوش آدمی در پوزه پشم آلود او می درخشید. در ته چشمهای او یک روح انسانی
دیده می شد, در نیم شبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بی پایان در چشمهایش موج
می زد و پیامی باخود داشت که نمی شد آنرا دریافت, ولی پشت نی نی چشم او گیر کرده بود.
آن نه روشنایی و نه رنگ بود, یک چیز باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی
زخمی دیده می شود بود, نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت, بلکه یک
نوع تساوی دیده می شد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ
سرگردان ممکن است دیده شود. ولی به نظر می آمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی
نمی دید و نمی فهمید! جلو دکان نانوایی پادو اورا کتک می زد, جلو قصابی شاگردش به او
سنگ می پراند, اگر زیر سایه اتومبیل پناه می برد, لگد سنگین کفش میخ دار شوفر از او
پذیرایی می کرد. وزمانی که همه از آزار رو خسته می شدند, بچه شیربرنج فروش لذت
مخصوصی از شکنجه او می برد. در مقابل هر ناله ای که می کشید یک پاره سنگ به کمرش
می خورد و صدای قهقهه او پشت ناله سگ بلند می شد ومی گفت: بد مسب صاحاب!
مثل اینکه همه آدمهای دیگر با او همدست بودند و به طور موزی و آب زیرکاه او را تشویق
می کردند, می زدند زیر خنده. همه محض رضای خدا او را می زدند و به نظرشان خیلی
طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتاد جان دارد برای ثواب بچزانند.
بالاخره پسر بچه شیر برنج فروش به قدری پاپی او شد که حیوان ناچار به کوچه ای که طرف
برج می رفت فرار کرد, یعنی خودش را با شکم گرسنه, به زحمت کشید و در راه آبی پناه برد.
سر را روی دودست خود گذاشت, زبانش را بیرون آورد, در حالت نیم خواب و نیم بیداری,
به کشتزار سبزی که جلویش موج می زد تماشا می کرد. تنش خسته بود و اعصابش درد می
کرد, در هوای نمناک راه آب, آسایش مخصوصی سر تا پایش را فرا گرفت. بوهای مختلف
سبزه های نیمه جان, یک دانه کفش کهنه نم کشیده بوی اشیاء مرده و جاندار در بینی او
یادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. هردفعه که به سبزه زار دقت می کرد, میل غریزی او
بیدار می شد و یادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان می داد, ولی این دفعه به قدری
این احساس قوی بود, مثل اینکه صدایی بیخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خیز می
کرد. میل مفرطی حس کرد که در این سبز ها بدود و جست بزند.
این حس موروثی او بود, چه همه اجداد او در اسکاتلند, میان سبزه آزادانه پرورش دیده بودند.
اما تنش به قدری کوفته بود که اجازه کمترین حرکت را به او نمی داد. احساس دردناکی
آمیخته با ضعف و ناتوانی به او دست داد. یک مشت احساسات فراموش شده, گم شده همه به
هیجان آمدند. پیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. خودش را موظف می دانست که به
صدای صاحبش حاضر شود, که شخص بیگانه و یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند,
که با بچه صاحبش بازی بکند, با اشخاص شناخته چه جور تابکند, با غریبه چه جور رفتار
بکند, سر موقع غذا بخورد, به موقع معین توقع نوازش داشته باد. ولی حالا تمام این قیدها از
گردنش برداشته شده بود.
همه توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زبیل, تکه خوراکی به دست
بیاورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد, این یگانه وسیله دفاعی او شده بود. سابق, او
با جرات, بی باک, تمیز و سرزنده بود, ولی حالا ترسو و توسری خور شده بود, هر صدایی
ک ۴ه می شنید و یا چیزی نزدیک او تکان می خورد, به خودش می لرزید, حتی از صدای
خودش وحشت می کرد. اصلا او به کثافت و زبیل خو گرفته بود. تنش می خارید, حوصله
نداشت که کیک هایش را شکار بکند ویا خودش را بلیسد. او حس می کرد که جزو خاکروبه
شده و یک چیزی در او مرده بود, خاموش شده بود.
از وقتی که در این جهنم دورافتاده بود, دو زمستان می گذشت که یک شکم سیر غذا نخورده
بود, یک خواب راحت نکرده بود, شهوتش و احساساتش خفه شده بود, یک نفر پیدا نشده
بود که دست نوازشی روی سر او بکشد, یک نفر توی چشمهای اونگاه نکرده بود.گرچه
آدمهای اینجا ظاهرا شبیه صاحبش بودند, ولی به نظر می آمد که احساسات و اخلاق و رفتار
صاحبش با اینها زمین تا آسمان فرق دارد.
در رویاهای خودش غرق شده بود, یاد مادرش افتاد و برادرش و بازیهایی که در آن باغچه سبز
با هم می کردند. نصف شب پات از صدای ناله خودش از خواب پرید. هراسان بلندشد, در
چندین کوچه پرسه زد, دیوارها را بو کشید و مدتی ویلان و سرگردان در کوچه ها گشت.
بالاخره گرسنگی شدیدی احساس کرد. به میدان که برگشت بوی خوراکی ها ی جوربه جور
به مشامش رسید. بوی گوشت شب مانده, بوی نان تازه و ماست, همه آنها با هم مخلوط شده
» بود, ولی او درعین حال حس می کرد که مقصر است و وارد ملک دیگران شده, باید از ای
آدمهایی که شکل صاحبش بودند گدایی بکند واگر رقیب دیگری پیدا نشود که او را بتاراند,
کم کم حق مالکیت اینجا را به دست بیاورد و شاید یکی از این موجوداتی که خوراکی در
دست آنها بود, از او نگهداری بکند.
پات حس می کرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آنجا را از خودش می دانست و نه کسی به
احساسات و عوالم او پی می برد. چند روز اول را به سختی گذرانید. ولی بعد کم کم عادت
کردو بعلاوه سر پیچ کوچه, دست راست جایی را که سراغ کرده بود که آشغال و زباله در آنجا
خالی می کردند و درمیان زباله ها بعضی تکه های خوشمزه مثل استخوان, چربی, پوست, کله
ماهی و خیلی از خوراکی های دیگر که نمی توانست تشخیص دهد پیدا می شد. و بعد هم
باقی روز را جلوی قصابی و نانوایی می گذرانید. چشمش به دست قصاب دوخته شده بود,
ولی بیش از تکه های لذیذ کتک می خورد, و با زندگی گذشته فقط یک مشت حالات مبهم و
محو و بعضی بوها برایش باقی مانده بود و هروقت به او خیلی سخت می گذشت, درین
بهشت گمشده خود یک نوع تسلیت و راه فرار پیدا می کرد و بی اختیار خاطرات آن زمان
جلوش مجسم می شد.
ولی چیزی که بیشتر از همه پات را شکنجه می داد, احتیاج به نوازش بود. او مثل بچه ای بود
که همش توسری خورده و فحش شنیده, اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. چشمهای
او این نوازش را گدایی می کرد و حاضر بود جان خودش را بدهد, درصورتی که یکنفر با او
اظهار محبت کند و یا دست روی سرش بکشد.
مست شدن پات باعث بدبختی او شده بود. چون صاحب پات نمی گذاشت او از خانه بیرون
رود و دنبال سگهای ماده بیفتد, از قضا یک روز پاییز صاحبش با دونفر دیگر که پات آنها را
می شناخت و اغلب به خانه شان آمده بودند, در اتومبیل نشستند و پات را صدا زدند و در
کنارشان نشاندند. پات چندین بار با صاحبش با اتومبیل مسافرت کرده بود, ولی در این روز او
مست بود و شور و اضطراب مخصوصی داشت. بعد از چند ساعت راه در همین میدان, پیاده
شدند. صاحبش با آن دونفر دیگر از همین کوچه کنار برج گذشتند ولی اتفاقی بوی سگ ماده
ای پات را یک مرتبه دیوانه کرد و او را به سوی باغی کشاند و.... همین که به خودش آمد به
جستجوی صاحبش رفت. ولی او را پیدا نکرد. آیا صاحبش رفته بود؟ چطور پات می توانست
بی صاحب, بی خدایش زندگی بکند؟ چون صاحبش برای او حکم خدا را داشت...
در حالی که خاطرات گذشته را درذهن مرور می کرد و درحالی که بسیار گرسنه بود, درهمین
وقت یکی از اتومبیل ها با سر و صدا و گرد وخاک, وارد میدان ورامین شد. مردی از اتومبیل
پیاده شد, به طرف پات رفت و دستی روی سر حیوان کشید, این مرد صاحبش نبود. پات گول
نخورده بود, ولی چطور یک نفر پیدا شد که او را نوازش کرد؟ آن مرد برگشت و دوباره دستی
روی سر پات کشید و حرکت کرد و پات دنبالش راه افتاد. آن مرد داخل آن اتاقی شد که پات
خوب می شناخت و پر از خوراکی بود. روی نیمکت کنار دیوار نشست. برایش نان گرم,
ماست و تخم مرغ و خوراکی های دیگر آوردند. آن مرد تکه های نان را ماستی می کرد و جلو
او می انداخت. پات اول به تعجیل و بعد آهسته تر آن نان ها را می خورد و چشمهای میشی
خوش حالت و پر از عجز خودش را از روی تشکر به صورت آن مرد دوخته بود و دمش را
می جنباند. آیا در بیداری بود یا خواب می دید؟ پات یک شکم غذا خورد و بی آنکه با کتک
باشد. آیا ممکن بود که صاحب جدیدی پیدا کرده باشد؟ آن مرد بلند شد. رفت در همان کوچه
برج, کمی آنجا مکث کرد و بعد از کوچه های پیچ و واپیچ گذشت. پات هم به دنبالش, تا
اینکه از آبادی خارج شد, رفت در همان خرابه ای که چند تا دیوار داشت و صاحبش هم تا
آنجا رفته بود. شاید این آدمها هم بوی ماده خودشان را جستجو می کردند. پات کنار سایه
دیوار انتظار او را کشید . بعد از راه دیگر به میدان برگشتند.
آن مرد باز هم دستی روی سر او کشید و رفت دریکی از اتومبیلها که پات می شناخت
نشست. پات جرات نمی کرد بالا برود, کنار اتومبیل نشسته بود, به او نگاه می کرد.
یکمرتبه اتومبیل میان گرد و غبار به راه افتاد. پات هم بی درنگ دنبال اتومبیل با تمام قوا شروع
به دویدن کرد. نه, او این دفعه دیگر نمی توانست این مرد را از دست بدهد. له له می زد و با
وجود دردی که در بدنش حس می کرد با تمام قوا دنبال اتومبیل شلنگ بر می داشت و می
دوید. اما اتومبیل از او تندتر می رفت. اتومبیل از آبادی دور شد و از میان صحرا گذشت. پات
دوسه بار به اتومبیل رسید ولی باز عقب افتاد. اتومبیل از او تندتر می رفت. او اشتباه کرده بود,
علاوه بر این که به اتومبیل نمی رسید, ناتوان و شکسته شده بود. دلش ضعف می رفت و
یکمرتبه حس کرد که اعضایش از اراده او خارج شده و قادر به کمترین حرکت نیست. تمام
کوشش او بیهوده بود. اصلا نمی دانست چرا دویده, نمی دانست به کجا برود, نه راه پس
داشت و نه راه پیش. ایستاد, له له می زد, زبانش از دهنش بیرون آمده بود. جلو چشمهایش
تاریک شده بود, با سر خمیده, با زحمت خودش را از کنار جاده کشید و رفت در یک جوی
کنار کشتزار, شکمش را روی ماسه داغ و نمناک گذاشت, و با میل غریزی خودش که هیچ
وقت گول نمی خورد, حس کرد که دیگر از اینجا نمی تواند تکان بخورد. سرش گیج می
رفت, افکار و احساساتش محو و تیره شده بود, درد شدیدی در شکمش حس می کرد و در
چشمهایش روشنایی ناخوشی می درخشید. در میان تشنج و پیچ و تاب, دستها و پاهایش کم
کم بی حس می شد, عرق سردی تمام تنش را فراگرفت. یک نوع خنکی ملایم و مکیفی بود...
نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می کردند, چون بوی پات را از دور شنیده
بودند, یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک او نشست, به دقت نگاه کرد, همین که مطمئن شد
پات هنوز کاملا نمرده است, دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی او آمده
بودند.

از صادق هدایت

 

ashki

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۳۹ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۱ نظر

http://s4.picofile.com/file/7999304515/ashk.mp3.html

 دانلود غیرمستقیم

دانلود مستقیم

اشکی در گذرگاه تاریخ

------------------------------------

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

قرن موسی چمبه هاست

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله اشک خونم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان میکنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردان با جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است

از فریدون مشیری

 

kalagh

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۳۳ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر


http://s4.picofile.com/file/7997863010/ghorob_paeez.mp3.html

دانلود غیر مستقیم

دانلود مستقیم

غروب پاییز

------------------------

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهای وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی

فلق ها خنده ای بر لب فسرده

شفق ها عقده ای در هم فشرده!!!
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج

درختان در پناه هم خزیده

ز روی بام ها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است

چو بینم کودکان بی نوا را

که می بندند راه اغنیا را.

مگر یابند با صد ناله نانی

دراین سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه ی کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه

نگاهم می شکافد آسمان را

مگر جوید نشان بی نشان را.


به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زین همه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که گویم؟
فرود اید نگاه از نیمه ی راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های ،باران!
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پاک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

از فریدون مشیری

shiraz

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۳۱ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر

http://s4.picofile.com/file/7997823973/ivan.mp3.html

http://upload4u.org/images/4qogn6n8m7rj7dp97qpl.mp3

دانلود غیر مستقیم

دانلود مستقیم

در ایوان کوچک ما

------------------

جز خنده‌های دختر دردانه‌ام «بهار»

من سال هاست باغ و بهاری ندیده ام!

وز بوته‌های خشک لب پشت بام‌ها،

جز زهرخند تلخ،

کاری ندیده‌ام،

بر لوح غم گرفته ی این آسمان پیر

جز ابر تیره، نقش و نگاری ندیده ام!

در این غبارخانه ی دود آفرین ، دریغ

من رنگ لاله و چمن از یاد برده‌ام

وز آنچه شاعران به بهاران سروده‌اند

پیوسته یاد کرده و افسوس خورده‌ام.


در شهر زشت ما،

اینجا که فکر کوته و دیواره ای بلند

افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما!

من سال‌های سال

در حسرت شنیدن یک نغمه ای نشاط،

در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز،

یک چشمه، یک درخت،

یک باغ پرشکوفه، یک آسمان صاف،

در دود و خاک و آجر و آهن دویده ام!


تنها نه من، که دختر شیرین زبان من،

از من «حکایت» گل و صحرا شنیده است!

پرواز شاد چلچله‌ها را ندیده‌است

خود، گرچه چون پرستو، پرواز کرده‌است

اما، از این اتاق به ایوان پریده است!


شب‌ها که سر به دامن «حافظ» روم به خواب،

در خواب‌های رنگین، در باغ آفتاب

شیراز می‌شکوفد، زیبا تر از بهشت

شیراز می‌درخشد، روشن تر از شراب.


من با خیال خویش،

با خواب‌های رنگین،

با خنده‌های دختر دردانه‌ام بهار

با آنچه شاعران به بهاران سروده‌اند

در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم


اما «بهار» من،

این بسته بال کوچک، این بی بهار و باغ،

با بال‌های خسته در ایوان تنگ خویش،

- در شهر زشت ما،

اینجا که فکر کوته و دیواره ا ی بلند،

افکنده سایه بر سر و سرنوشت ما-

تنها چه می‌کند؟

می‌بینمش که  غمگین، در ژرف این حصار، 

در حسرت شنیدن یک نغمه ای نشاط،

در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز،

یک چشمه، یک درخت،

یک باغ پرشکوفه، یک آسمان صاف،

حیران نشسته است!

در ابرهای دور

بر آرزوی کوچک خود چشم بسته‌است.


او را نگاه می‌کنم و رنج می‌کشم!

---(((از فریدون مشیری)))---

http://ali.bloglor.com/p41.html

يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۲ ب.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۲ نظر

 

دانلود و گوش کردن

عشق عشق عشق عشق

بعد همه در به دری          بعد همه در به دری          بعد همه در به دری      بعد همه در به دری

من عاشق تو هستم      به پای تو نشستم    برای تو می رقصم.....

ما زیاران

يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر