بسم الله الرحمن الرحیم
پنجشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۵۷ ق.ظ |
محمد علی رضائیان جهرمی |
۰ نظر
هر روز ساعت را که تو را میبینم
و درون دلم دنبال خدا گشتم
عشق من طاقت دوری به درازا کشید غمت را
و من که تو را میخاستم پیر شدم
و اکنون کوله به بار میکشم که عشق مرد و من نمردم
و تو ساعت ها با من در آتش سوختی
و چرا باید خم شوم کنار انکبود تن
و چرا زمان میگذرد و دریا آب میشود
و ما به هم خیره در تماشای هم
و آهنی که نرم شد با جان دوباره در آتش هیز
و سری که با جان من رخساره شد
و میخی که کوبید تا از خم شدن شکست
و ما باز هم باریم روی تنکده چرا
و هر کوری که خیس شد ولی اشک نیامد
و مورچه ها پریدند تا فریاد تن به حان رسد
و موزی که مویز شد با دیدن رویت
و گلها چکایک بر روی بام خانه سر خوردند کنار نیزه ها
و در سر چیزی نیست جز کشاکش نردبان
و منی که روی انباری دار زده خاهم شد
و روزی که با پارچه ی خنک هویج صادر گشت
و سیگاری که خموش خموش له شد تا بدردد....
- ۰۳/۰۵/۰۴