راستش را بخواهی داستان حبس ما از حسادت گوجه شروع شد او تمام معشوقه ها و دوستان مارا گرفت و با قدرت شیطانیش مرا حبس و تمام دوستانم را دور به بهانه های مختلف او قبلا خواستار ازدواج من بود او دختر عمویم هست من هم نتوانستم دوریش را تحمل یا هرچه و خانه ی مادربزرگه اومدم و ترک کردم اونجارا چون در حد امامم نیست ولی چنان قدرت جادویی دارد که میتواند هر چ کند او جاسوس است و بعضی مواقع میگویم نکنه جن او مرا بدبخت و تمام دوستانم را رد کرد در خانه ی مادربزرگه دوستام بیشترن و حال میکنم ولی ممکن است زیاد حرف بزنم و مادر گوجه که استادش است یک لحظه اختیارم را بگیرد و باعث شود سرم را به باد دهم این همه قدرت عجبا من خواستار حوری هستم ولی میخاهند کنار زنان دنیوی از راه دور باشم و شاید جن چون اوضاع اونا خرابه من باید به آتیش اونا بسوزم و لیکن هر چه قرآن بخوانم باید زنان دنیوی دوستم داشته باشند نه حوری و پری چون اوضاع گیر است ولی غم این است که محبت دورادور زنان نه تنها کم بلکه دشمن هم شده اند ولی احساس زن دست خداست شاید خدا خواست و علاقه شان بیشتر از پیش شد خدا را چه دانی.