بسم الله الرحمن الرحیم
سلام امشب مهمان داشتیم عموم اینا خونمون بودن بعد که رفتن موقع شام خوردن یه مساله ای پیش اومد یادم نیست زبونم باز شد چون مامانم هم از خونه خواهرم که تازه پسر دار شده اومده بود و خعلی ناراحت و خسته بود ولی بعضی چیزارو نمیشه بگی چون اختلاف خانوادگی ایجاد میشه و من کینه ندارم ولی فتنه است حالا چون تو خونه اجمالی گفتم وقتی حال بد مامانم رو دیدم و گفتم تو قرار بود بعد از ده روز بیای پیشم و خواهرم دیگه بره شهرستان ولی انگار هنوز داری میری و مامانم دیدم دلخوره و میگه خواهرم گفته شب میمونی اینجا برای چی؟!!تو که کاری نمیتونی بکنی و مامانم میگفت تا ساعت یک و دو شب من میرم بچه رو تمیز میکنم و شیر خشک بهش میدم و حالا اینطوری میگه!! بعد منم گفتم حتما کنایه هم بهت زیاد میزنن و یاد سه روز پیش افتادم که دامادمون چی گفت!!! بعد منم سه روز پیش گفتم برم خونه خواهرم بچه رو ببینم و روز قبلشم بابام از طرف من شیرینی گرفت رفتیم ولی دامادمون خونه نبود و پس از مدت ها گفتم یه بار بچه رو ببینم لذا سه روز پیش رفتم با مامانم خونه خواهرم و دامادمون هم خانه بود تا اینکه من لالایی میگفتم برای بچه و گفتم به خواهرم لالایی براش میخونی گفت بلد نیستم گفتم از اینترنت یاد بگیر دانلود کن و بعد گفتم آهنگ هم براش میزاری گفت میگن آهنگ خوب نیست برای نوزاد گفتم آهنگ بچه گونه بزار و بعدش گفتم دعا براش بخون قرآن بخون گرچه شیطان خعلی کار به کارش نداره هنوز و آرومه بچه بعد از چند دقیقه دیدم باباش و دامادمون رفت بالای سر بچه و به بچه نوزاد که یک ماه هم سنش نیست میگه بابا چرا کولی بازی درمیاری مگه تو کولی هستی؟!! و بچه فورا گریه کرد و منم اولش ناراحت شدم که بچه که بیست روزشم نیست و چشماش همش بسته و شیر فقط میخوره چکار میتونه کرده باشه که کولی بازیه لذا حس کردم داره به من کنایه و طعنه میزنه دامادمون و منو جلو نوزاد چند روزه خراب میکنه و بچه هم همینطور گریه میکرد تا اینکه دامادمون گفت پسر کولی من و ساکت شد و منم نامردی نکردم اونشب رفتم نوشتم تو وبلاگم بعضیا فکر میکنن نماز خوندن بی کلاسی و کولی بازیه خلاصه یه متن براتون نوشتم!!! لذا الان که قلیون میکشیدم چون تو خونه درمورد کولی بازی صحبت کردم عقده ای شدم و زنها بهم توجه نکردند تا وبلاگ بنویسم و بگم چیشده!! اصلا من یادمه وقتی بچه بودما دایی هام اصلا به من توجه نمیکردند چون بابام فورا کنایه میزد بهشون که فلان و فلان و میترسید من از اونا چیزی یاد بگیرم لذا دایی هام اصلا نه صحبت خاص با من میکردند نه توجه و نه نزدیک به من میشدند چون بابام نمیزاشت!!
- ۰۴/۰۵/۱۶