بسم الله الرحمن الرحیم
سلام امروز یه روز خاص بود برام حقیقتش اینکه دایی شدم من و خواهرم بچه ش بدنیا اومد همه چیز خوب و عالی بود تا اینکه دیدم مامورهام عوض شدن مامورهایی که منو روانی میدونستن و میگفتن نباید کسی بیاد تو زندگیش و نزدیک بمن شه میبینم ریختن تو زندگیم و من دوباره باید بچه بشم البته احساس میکنم و هنوز زوده قضاوت کردن ولی میدونم چی قراره بشه و من فکر میکردم همه چی عادیه برای بچه از همین الان دختر انتخاب کردن براش تا باهاش ازدواج کنه و از همین الان غذاش و مهدکودکش و مدرسه ش و حتی شیرخشکش مخصوص و انتخاب شده و مامور و جاسوس گذاشتن و حتی جن و شیاطین ما هم عوض شده و مربی جدید و مامور جدید خوبکه حالا بچه ی من نیست انگار منتظر بودن بچه بدنیا بیاد تا بریزند تو زندگیمون و نمیدونم چرا روی زندگی من که دایی ش تشریف دارم حساسند اصلا به من چه حتی من بسمارستان هم نرفتم و هنوز بچه رو ندیدم ولی مخصوصا پدر و مادرم که با من زندگی میکنن حالا کلی روانشناس و مامور و جاسوس و مربی میخان بیان تو زندگیم و یاد خودم افتادم که چه سختی کشیدم تا بزرگ شم تا موقعی که عقیمم نکردن و نفرستادن منو تیمارستان و نزاشتن درسمو ادامه بدم ولم نمیکردن و چسبیده بودن بهم حالا که آزاد شدم و رها دوباره میخان بریزن اذیت کردن کلا شیاطینمون هم عوض شده و دیگه فهمیدم تا بیچارمون نکنن ولکن نیستن و من چه میدونستم چی میشه کلا وقتی بچه بدنیا اومدا تمرکز میشه رو بچه و همه مامورها و شیاطین تمرکز میکنن رو بچه تا نابودمون کنه بچه هم عقل نداره نمیفهمه لذا میخان بدبختمون کنن علاوه بر مشکلاتی که تو مهدکودک و مراقبت و مدرسه و درس و تربیت و اینا داره میبینی کلا میخان بدبختمون کنن!!
- ۰۴/۰۴/۲۶