اللهم عجل لولیک الفرج

یا مهدی اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی

اللهم عجل لولیک الفرج

یا مهدی اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی

اللهم عجل لولیک الفرج

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

بسم الله الرحمن الرحیم

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۵۴ ق.ظ | محمد علی رضائیان جهرمی | ۰ نظر

روزی در بالای پشت بامی کفتربازی 30 راس کبوتر داشت و برای آن ها دانه می ریخت و آب می گذاشت و با پرنده ها حال می کرد ولی یک کبوتر بود که سفید بود و مانند کبوتر های دیگر پرواز نمی کرد فقط غمغم می کرد و راه می رفت این کبوتر سفید را کفترباز تازه خریده بود کفترباز به مغازه پرنده فروشی رفته بود و چون کبوتر سفید زیبا بود و از طرفی از او نترسیده بود و غمغم میکرد و با صدایش کفترباز فکر میکرد مست است او را به قیمتی بالا خریده بود و خوشحال بود حتی زمانیکه بالای پشت بام مانند پرندگان دیگرش به پرواز در نمی آمد صاحب کفترها فکر می کرد که بچه در شکم دارد و مهم نبود ولی کفتر سفید همیشه داشت گریه می کرد و صاحبش نمی دانست تا اینکه یک هفته گذشت و در این هفته کفتری سبز رنگ عاشقش شده بود و او را نوک میزد و صاحب کفترها خوشحال بود ولی کفتر گریه میکرد و میگفت دور شو همه ی پرندگان به کفتر سفید میگفتند خوب چرا گریه میکنی و او هیچ نمیگفت تا اینکه جفتش به او گفت تو را نوک میزنم و ول نمیکنم تا اینکه به من سرگذشتت را بگویی و کفتر گریه میکرد ولی بیشتر نوک میخورد تا اینکه برای رهایی گفت من پرنده ای وحشی ام که به دام افتاده ام من مانند شما در کنار آدمیزاد به دنیا نیامده ام مرا از دام گرفته اند و من از فراق پدر و مادرم میسوزم و کفتر سبز عاشقتر شد و خنده کنان گفت دل خوشی داریا بیا حال کنیم و اصلا دلش برایش نسوخت و عاشقتر هم شد تا اینکه صاحب کفترها روزی به خود گفت نکند این کفتر نمیتواند پرواز کند بچه دار هم که نشد لذا با چوبی دنبالش کرد تا مانند دیگر پرنده ها پرواز کند پرندگان دیگر ترسیدند و به آسمان رفتند و کفتر سفید تند تند راه میرفت تا اینکه به دیوار رسید و پرید و رفت به آسمان پرنده ی سبز خوشحال شد که مانند او پرواز می کند و گفت بیا پیش خودم عزیزم که فدات بشم ولی پرنده ی سفید راهش را کج  کرد حین پرواز و به سمتی نا کجا آباد رفت و پرنده ی سبز در شگفت ماند و سعی کرد برود دنبالش ولی او عادت کرده بود بر بالای پشت بام صاحبش پرواز کند و از گله دور نشود بعد کفتر سفید همینطور رفت و رفت تا به قبرستانی رسید و مردم را میدید که گریه می کنند و خوشحال شد نه اینکه شاد شود بلکه آرام گرفت و همانجا مقیم شد و روز و شب به عزاداران نگاه می کرد که می نالند و میگویند ای پدر کجا رفتی ای مادرم وای وای و یا در فراق بچه های جوانمرده جیغ میزدند و پرنده اینطور آرام میشد و همانجا در قبرستان ماند و اینطور او به یاد پدر و مادرش می افتاد!

  • محمد علی رضائیان جهرمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی