بسم الله الرحمن الرحیم
روزی در جنگلی سبز و زیبا خرسی زندگی می کرد که کارش خوردن و خوابیدن بود این خرس تنبل ما ماهی خیلی دوست داشت و درون رودخانه میرفت و ماهی میگرفت هرروز 10 تا ماهی میگرفت حیوانات وحشی هم گرسنه بودند و غذا کم پیدا میشد لذا هرچه به خرس میگفتند که برای ما هم ماهی بگیر او گوش نمیداد حتی برای بچه ی خودش هم ماهی نمیگرفت و تمام ماهی هایی که صید میکرد را درسته میخورد در حالیکه از درون رودخانه هنوز بیرون نیامده بود هرچه اصرار میکردند گرگ ها و کفتارها و شیرها که برای ما هم یک دونه ماهی بگیر او میگفت برایم عسل بیاورید تا بگیرم و حیوانات وحشی میگفتند که عسل بالای درختان و کوه هست و ما نمیتوانیم ولی تو که راحت میتوانی از رودخانه ماهی بگیری ولی گوش نمیداد تا اینکه سازمان محیط زیست که میدید نسل خرس ها نابود میشود تله ای کنار رودخانه برایش گداشتند و خرس که برای شکار ماهی رفته بود در دام افتاد و هرچه از حیوانات وحشی کمک خواست آن ها پیشش می آمدند ولی نمیتوانستند کمکش کنند و خرس فکر میکرد عمدا نجاتش نمیدهند از دام و طبق خیانتی که شد به سیرک رفت آنجا به او میرسیدند ولی هرگاه ماهی جلوی رویش می گذاشتند خرس وحشی میشد و یاد جنگل می افتاد و کار بد خودش می افتاد و قفس را به هم میزد چند بار در سیرک عصبانی شده بود و مردم درون سیرک که با خبر شده بودند که اگر ماهی به او بدهند عصبانی میشود برای هیجان بیشتر از روی سکو برایش ماهی پرت می کردند و او هم یاد حیوانات وحشی جنگل می افتاد و عصبانیتر میشد و همه جا را بهم میریخت تا اینکه ماموران سیرک برای جلوگیری از خطر دندان ها او را کشیدند و دیگر خرس ما نمیتوانست گوشت بخورد و خرج غذا خوردنش هم پایین آمده بود و دیگر بی خطر بود وقتی دولت جدید روی کار آمد از ماموران سیرک شکایت شد که این حیوان نباید به سیرک میرفت و باید از او محافظت هم میشد لذا اورا رها کردند به همانجایی که آمده بود او روز و شب برای حیوانات ماهی میگرفت و حیوانات وحشی تعجبشان برده بود و خودش هم میوه و ریشه و علف میخورد و حیوانات به هم میگفتند چقدر خرس مهربان شده و نمیدانستند که خرس دیگر دندان ندارد!
- ۹۸/۱۰/۲۰