یا قاضی الحاجات

لا اله الاالله محمد رسول الله علی ولی الله صلی الله علیه و آله و سلم

یا قاضی الحاجات

لا اله الاالله محمد رسول الله علی ولی الله صلی الله علیه و آله و سلم

یا قاضی الحاجات

ای که به دور کعبه و منکر حیدری / کعبه ولادتگه اوست دور حیدر مگرد

بایگانی

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۳۰ ب.ظ | علی | ۰ نظر

روزی در روستایی پسری 10 ساله با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی سختی را می گذراند پسر خیلی باهوش و کوشا بود ولی از بدی روزگار تکه زمینی کوچک و خانه ای بود نقلی که پسرک قصه در آنجا سخت کار میکرد گاوی داشتن شیرده و 10 پانزده تا خروس و مرغ و قسمت کوچکی که پسر در آنجا سبزی و گندم میکاشت روز به روز وضع سختر میشد ولی پسر قوی تر و تلاشش را بیشتر میکرد صبح بیدار میشد و نمازش را میخواند و تخم مرغ ها را جمع میکرد و کتابهایش را در کیسه ای میگذاشت و به مدرسه میرفت آنجا هم درسش بد نبود ولی بچه ها گاهی مسخره ش میکردند ولی پسر شخصیتش بالا بود و اجازه نمیداد که ناراحتی ای به خود راه دهد و بی محلی میکرد و با ایمان بود و معلم ها هم به او احترام میگذاشتند راه مدرسه هم کمی دور بود زن های همسایه به خانه مادر بزرگ می آمدند و نیش میزدند که زندگی سخت است بگذار بچه برود پی کاری اصلا خودمان برایش شغلی انتخاب می کنیم و جعبه مربایی هم می آوردند که پسر لب به آن نمیزد پیرمرد و پدر بزرگ پسر هم ناتوان بود و همیشه مریض و روز به روز حالش وخیم تر میشد تا اینکه پسر بزرگ شد و درس هایش را خواند به او گفته بودند پدر و مادرت رفته اند به شهر و برمیگردند ولی پسر امیدی نداشت و یاد گرفته بود روی پای خودش بایستد تا اینکه گاوشان مرد و پدر بزرگ هم مریضی اش بیشتر شد و او هم جان داد ولی پدر بزرگ میگفت باید تو درست را ادامه دهی و دکتر من شوی و این در گوش پسر همیشه امیدی بود که پدر بزرگ را خودش معالجه کند مادر بزرگ هم دق کرد بعد از فوت همسرش و پسر هم درس هایش را خوانده بود و بزرگ شده بود و سال آخر مدرسه بود او خیلی دلش میخواست به دانشگاه برود ولی دانشگاه هم دور بود و در شهر بود و هم پولش را نداشت مادر بزرگ به او گفت برو دانشگاه ولی او نمیتوانست مادر بزرگ را تنها بگذارد تا اینکه فشار بیشتر میشد او تصمیم گرفت کنکور ندهد و برود دنبال شغلی ولی از طرفی نمیدانست باید به خدمت برود اگر درسش را نخواند تا اینکه یک سال گذشت و او کنکور نداد و نامه سربازی بدستش رسید اشکش جاری شد که باید مادربزرگ را تنها بگذارد همسایه ها گفته بودند تو را معاف خواهند کرد ولی او دلش میلرزید تا اینکه یک روز بیدار شد و ماشینی در خانه دید بله پدر و مادرش بودند او را نشناختند تا اینکه وارد خانه شدند و خلاصه پدر و مادر رفته بودند آلمان برای درمان مادر پسر و طول کشیده بود و گرفتار شده بودند ولی حالا با پول زیاد برگشته بودند و دوران غم به پایان رسیده بود و پسر میتوانست درسش را در دانشگاه ادامه دهد!

  • علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی