یا قاضی الحاجات

لا اله الاالله محمد رسول الله علی ولی الله صلی الله علیه و آله و سلم

یا قاضی الحاجات

لا اله الاالله محمد رسول الله علی ولی الله صلی الله علیه و آله و سلم

یا قاضی الحاجات

ای که به دور کعبه و منکر حیدری / کعبه ولادتگه اوست دور حیدر مگرد

بایگانی

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۲۷ ق.ظ | علی | ۰ نظر

روزی در بیابانی دور بالای تک درختی بلند سه جوجه گنجشک آشیانه داشتند که مادر خود را خیلی کم میدیدند و مادرشان بهشون گوشزد کرده بود که صبر کنید تا من برم و براتون کرم های خوشمزه بیارم گنجشک ها یک پسر بودند و دو دختر و پسر خیلی احساس گشنگی داشت و تا مادرشان می آمد دهانشان را باز میکردند و گنجشک پسر کرم ها را از دهان خواهرانش بیرون میکشید و میخورد و مادر هیچکاری نمیکرد و عادت کرده بود به اینکار تا اینکه گذشت و بزرگتر شدند ولی هنوز نمیتوانستند پرواز کنند مادرشان گاهی نصف روز آن ها را تنها میگذاشت و میگفت از سرجایتان تکان نخوردید که بیابان است و خطرناک تا مادرشان می آمد دیگر دهانشان را باز نمیکردند و بزرگتر شده بودند و مادر کرم ها را میگذاشت در لانه و پرواز میکرد و میرفت و گنجشکک پسر که چاقتر بود با زور بیشتر غذا هارا میخورد تا اینکه گنجشک پسر گفت ما هم باید برویم کرم پیدا کنیم مانند مادر بیایید از خانه بیرون رویم چون مادر که بیرون است دارد کرم های خوشمزه میخورد تا اینکه بالی زد و از بالای درخت پایین افتاد و زیر درخت دید که دنیا چقدر بزرگ است و خوشحال شد ولی نمیتوانست کاری کند فقط راه میرفت و پرواز کردن بلد نبود هر چه دنبال غذا میگشت چیزی نبود جز علف شب شد گرسنه خوابید دید هوا سرد است به یاد حرف مادرش افتاد و ناراحت بود ولی کاری نمیتوانست بکند و همش میترسید از هر چه تکان میخورد میترسید و زیر درخت در زیر برگی پنهان شده بود تکان نمیخورد تا اینکه روز شد دید کرمی در کنارش است خوشحال شد و کرم را خورد و دوباره پشت برگ قایم شد و شب و روز کارش همین بود تا اینکه بالش بیرون آمد و دید میتواند پرواز کند ولی باز میترسید و میگفت ای کاش در کنار مادرم بودم تا اینکه مادرش را دید مادرش به او گفت بپر و او گفت نمیتوانم مادرش گفت بگو خدایا کمکم کن و گنجشک یک مرتبه پری زد و بالای درخت رفت و دوباره پری زد و به لانه مادری رفت و دیگر تکان نخورد ولی خبری از خواهرانش نبود که نبود گنجشک دیگر میترسید و پرواز نمیکرد مادرش پیشش آمد به مادر گفت گرسنه ایم مادر گفت ما وظیفه داریم که به جوجه ها غذا بدهیم و دیگر خدا نخواسته برو پرواز کن گنجشک پسر گریه کرد که چرا زودتر نیامدی پس به من غذا بدهی و نجاتم دهی مادرش گفت پس کی هر روز صبح برایت زیر درخت کرم می آورد تو دیگر بزرگ شدی غذاهای خوشمزه تر هم هست ولی گنجشک پسر دیگر از سر جایش تکان نمیخورد و ترسیده بود!

  • علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی