یا قاضی الحاجات

لا اله الاالله محمد رسول الله علی ولی الله صلی الله علیه و آله و سلم

یا قاضی الحاجات

لا اله الاالله محمد رسول الله علی ولی الله صلی الله علیه و آله و سلم

یا قاضی الحاجات

ای که به دور کعبه و منکر حیدری / کعبه ولادتگه اوست دور حیدر مگرد

بایگانی

بسم الله الرحمن الرحیم

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۲۴ ق.ظ | علی | ۰ نظر

روزی در ایام قدیم مردی به نام شملین با زنش در وسط جنگل های آفریقا زندگی میکردند در میان قبیله اشان اختلاف درست شده بود و قبیله به جنگ یا فرار روی داده بودند و شملین و زنش به اتفاق پسر کوچکشان زندگی میکردند و هیچکس را نمیشناختند تا اینکه روزی زنش گفت خوب تو هم ای شملین بگرد شاید قبیله مان را پیدا کنی تا کی تنها اینجا بمانیم و زن دق کرده بود هرچه شملین میگفت جنگل بزرگ است و ما تا ابد کسی را نخواهیم دید زنش راضی نمیشد تا اینکه روزی غذای زیاد برای شملین در میان شاخه ای پیچید و گفت برو فقط برو و بگرد و شملین رفت و دیگر باز نگشت ۲۰ سال از ماجرا گذشت و پسر شملین ۲۳ ساله شد او دیگر میدانست حرف مادرش را که از خانه نباید دور شود چون جنگل خطرناک و بزرگ است هرچه مادر میگفت گم میشوی پسر اعتقاد داشت از خانه به هر طرف تا حدود 10 کیلومتری دور از خانه را بلد است و مادر برایش از شملین میگفت از پدرش که به دستور او گم شده پسرک خیلی دلش میخواست بفهمد بابا چیست و چه شکلی است ولی جز مادرش کسی را ندیده بود تا اینکه روزی پسر شملین رفت تا چوب جمع کند و از خانه دور شد میرفت  و میرفت تا اینکه شملین خسته را دید شملین در جستجوی خانواده اش بود و خیلی خوشحال شد آمد تا پسرش را بغل کند که پسر شملین فکر کرد حیوان خطرناکی است و زد توی سر بابایش شملین و همینطور او را میزد تا اینکه شملین گفت منم شملین و خودش را معرفی کرد ولی شملین فکر میکرد او حیوانی است که پدرش را کشته و فکر میکرد پدرش میگوید من شملین را کشته ام و هرچه پدر میگفت منم شملین فایده نداشت و او بدتر اورا میزد و روی اسم شملین حساس بود تا  اینکه سنگی برداشت و زد توی سر پدرش و بعد با افتخار پایش را با شاخه های چوبی بست و به طرف خانه برد و فکر میکرد قاتل پدرش را به  دام انداخته تا رسید به خانه مادرش تا شملین را دید خوشحال شد و داد میزد شملین شملین و  پسرش میگفت دور شو که این پدرمان را کشته خلاصه ساعاتی طول کشید که پدرش را شناخت و شملین به هوش آمد ولی میترسید شملین به زن و بچه اش بگوید که زن دیگری دارد با پنج بچه و نمیدانست چه کند و برگردد یا نه ولی تصمیم داشت فعلا پیششان بماند تا آرام شوند و پسر هم عاشق پدر شده بود و دستانش رو روی هم میگذاشت که یعنی مرا ببخش پدر!

  • علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی