بسم الله الرحمن الرحیم
روزی در ایام قدیم مردی به نام شملین با زنش در وسط جنگل های آفریقا زندگی میکردند در میان قبیله اشان اختلاف درست شده بود و قبیله به جنگ یا فرار روی داده بودند و شملین و زنش به اتفاق پسر کوچکشان زندگی میکردند و هیچکس را نمیشناختند تا اینکه روزی زنش گفت خوب تو هم ای شملین بگرد شاید قبیله مان را پیدا کنی تا کی تنها اینجا بمانیم و زن دق کرده بود هرچه شملین میگفت جنگل بزرگ است و ما تا ابد کسی را نخواهیم دید زنش راضی نمیشد تا اینکه روزی غذای زیاد برای شملین در میان شاخه ای پیچید و گفت برو فقط برو و بگرد و شملین رفت و دیگر باز نگشت ۲۰ سال از ماجرا گذشت و پسر شملین ۲۳ ساله شد او دیگر میدانست حرف مادرش را که از خانه نباید دور شود چون جنگل خطرناک و بزرگ است هرچه مادر میگفت گم میشوی پسر اعتقاد داشت از خانه به هر طرف تا حدود 10 کیلومتری دور از خانه را بلد است و مادر برایش از شملین میگفت از پدرش که به دستور او گم شده پسرک خیلی دلش میخواست بفهمد بابا چیست و چه شکلی است ولی جز مادرش کسی را ندیده بود تا اینکه روزی پسر شملین رفت تا چوب جمع کند و از خانه دور شد میرفت و میرفت تا اینکه شملین خسته را دید شملین در جستجوی خانواده اش بود و خیلی خوشحال شد آمد تا پسرش را بغل کند که پسر شملین فکر کرد حیوان خطرناکی است و زد توی سر بابایش شملین و همینطور او را میزد تا اینکه شملین گفت منم شملین و خودش را معرفی کرد ولی شملین فکر میکرد او حیوانی است که پدرش را کشته و فکر میکرد پدرش میگوید من شملین را کشته ام و هرچه پدر میگفت منم شملین فایده نداشت و او بدتر اورا میزد و روی اسم شملین حساس بود تا اینکه سنگی برداشت و زد توی سر پدرش و بعد با افتخار پایش را با شاخه های چوبی بست و به طرف خانه برد و فکر میکرد قاتل پدرش را به دام انداخته تا رسید به خانه مادرش تا شملین را دید خوشحال شد و داد میزد شملین شملین و پسرش میگفت دور شو که این پدرمان را کشته خلاصه ساعاتی طول کشید که پدرش را شناخت و شملین به هوش آمد ولی میترسید شملین به زن و بچه اش بگوید که زن دیگری دارد با پنج بچه و نمیدانست چه کند و برگردد یا نه ولی تصمیم داشت فعلا پیششان بماند تا آرام شوند و پسر هم عاشق پدر شده بود و دستانش رو روی هم میگذاشت که یعنی مرا ببخش پدر!
- ۹۸/۱۰/۱۹