بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روبروی جنگل های سرسبز مازنداران دختری بود که به ساحل دریا می رفت بعد از مدرسه ظهرها و یکی دو ساعت همینطور اشک میریخت و حس می کرد تنهاست و کسی را ندارد میگفت دنیا بی رحم شده چه بلایی به سر مردم آمده چرا همه گرگ شده اند چرا من انقدر تنهایم او نمی دانست که از مهر و محبت مادرش که چند سالی بود پرکشیده بود میسوخت و هنوز که هنوزه با او قهر بود او گریه می کرد و پرندگان وحشی دریا هم مانند کلاغ بالای سرش جمع میشدند در کنار دریا زار زار می نالیدند دخترک به یاد قدیم می افتاد که گرچه مدرسه ها مانند زندان بود ولی بهش خوش می گذشت کار او همین شده بود که بعد از مدرسه از تنهایی به کنار دریا برود و زار زار گریه کنند البته آرام می نشست روی صندلی کنار دریا یا کنار ساحل و زانوانش را بغل می گرفت و محو میشد نگاهش به افق دریا و به فکر میرفت و گریه می کرد و انگار صدای هیچکس را نمی شنید پدرش دلش برایش میسوخت و او هم غم زیادی داشت ولی از اینکار او زیاد خبر نداشت او دختری لاغر بود با چهره ای زیبا تا اینکه شبی خواب مادرش را دید به مادرش گفت چرا تنهایم گذاشتی و رفتی و مانند همیشه با او قهر بود مادر گفت گریه نکن عزیزم من همیشه به یاد تو ام و تو را تنها نخواهم گذاشت و هر روز دعایت می کنم دختر خندید و همینطور که میخندید بیدار شد او تازه فهمید که عالم زیباست و محبت هست فقط مادرش را از دست داده و باید زندگی کرد و او شاد شد و به دیدار مادرش بر سر قبرش رفت و آرام شد او از سادگی قرار گذاشت ثواب نمازهایش را به مادرش بدهد و خوشحال بود که امید هست و خدا!
- ۹۸/۱۰/۱۹