بسم الله الرحمن الرحیم
میخواستم بخوابم... در ذهنم بود که اینبار زنان رو پرستش نمیکنم... دیصبح این تصمیم شد و بهره بردم... ولی زنی نیامد پیشم از عالم ارواح!!! دیروز صبح زو به پایین و چپ چپ زنه استاد نگاهم میکرد... چون روز قبلش بد درموردشون نوشته بودم که شرک هست و نمیدونم باید لا اله الا الله بگوییم و اون ها باید مارو بخوان نه ما!!!... معشوقه چپکی نگاهم میکرد و من به او دستور میدادم ...گفتم طبق وعده نباید بپرستمشون... منم قدرت جنسی ام ضعیفه و باید حتما توسط زنی تحریک بشوم...یادمه قبل از هجده سالگی اینطور نبودم و میل شدید جنسی داشتم... همش میگفتم اگر این سنم اینطوره وقتی که بزرگ شم چه؟!!... چون خوانده بودم اوج میل جنسی مرد در سی و سیوپنجه... همش وحشت داشتم... ولی گرچه خود را مریض میدیم وقتی میل جنسی فرو کشید راضی بودم ولی میگفتم خودم باید از پی خودم برآم و جلوی این نفس و شهوت قوی رو خودم باید بگیرم نه قرص مثلا یا جنی فرشته ای یا حتی بعدها فهمیدم نخی برای بستن شهوت!...لذا بعد از کاهش میل اصلا میخواستم خودکشی کنم... هیچ لذتی نداشتم... و حالا هم اگر زنی توجه بهم بکنه در ذهن ممکنه تحریک بشم...لذا امشب میخواستم بخوابم ولی گفتم باید نپرستمشون زنان رو و ازشون بخوام و دستور بدم همش!!! ولی زنی نبود لذا لج کردم و به یاد فیلم سکسی افتادم و در ذهنم مرور کردم... ناگهاه خاطرم برگشت با نگاری دختری از آسمان پایین آمدیم...دختره نقاشی مانند و مانند سفید برفی بود و کارتونی... شب بود مهتاب بود از آسمان پایین آمدم... بر سر قبری وارد شدیم و درب قبر باز شد... فرشته ی مثلثی و مربعی با آمدن ما از قبر خارج شدند... نمیدانم من بودم یا حوری مرد این زن که در قبر بودیم...خلاصه من هم میدیدم چه شده... زن با دیدن ما پیراهنش را به سر کشید نا نبینیمش و یا نشناسیمش!!!... تکان نمیخورد گرچه ناله و فریاد نمیزد ولی تیغ هایی را در آنجایش مشاهده کردیم... از آنجایش نخاله ها و تکه های سوزنی و آهنی بیرون می آمد... من که منتظر معشوقه های خودم بودم با دیدن این صحنه ها فکر میکردم باید به این زن حالی بدهم... صلوات هم میفرستادم...زنه میگفت نق نزن!!!... من هم نمیدانستم باید با خیالش حال کنم یا اصلا چه کنم؟!!... گفتم خوب است صلوات بفرستم برایش و تیغ هارا بیرون بکشم از اطراف پایش... نگار کارتونی سفید برقی کنارم بود و تمام حس و حالم را میدانست!!!... بعد منصرف شدم از این خیال گفتم اشتباه گرفته ام!!! بهتر است بخوابم... قبل ماجرا یک چند باری ذکری گفته بودم که بهترین معشوقه ی دوست داشتنی را خدا بدهد این ذکر که:یا خیر حبیب و محبوب صل علی محمد و آل محمد... گفتم بخوابم و فکر بد نکنم ولی به یاد زن بودم... زن در قبرش تکان نمیخورد و انگار بسته شده بود و تیغ هایی اطراف پایش فرو رفته بودند... من لذتی نمیبردم و کمی تلاش کردم تیغ هارا در بیاورم... نمیدانم چرا ناله نمیزد انگار عادت کرده بود به فرشته ی مثلث و مربعی که هر شب پیشش بیایند و بهش تجاوز کنند!!!... راستی وقتی فرشته ی مثلثی داشت میرفت میگفت فلان چیزم رو هم بده که یعنی میخوام برم و زنه هم اسباب کارش را بهش داد و چیزی نگفت... انگار عادت داشت!!!... بعد گفتم که من که از خیال خام منصرف شدم و صلوات فرستادم و سعی کردم در خیالم تیغ هایش را بیرون بکشم یه آن دیدم مرد بزرگی و جوانی از آسمان پایین آمد... نورانی و سبز رنگ بود ولی چهره اش نا معلوم.... اباالفضلی بود ولی جوانتر انگار نوجوان... فرشته ی حوری مانند این زن هم که مرد بود غصه میخورد و نمیدانم من بودم یا او که این چیزهارا میدید!!!... بعد آن مرد بزرگوار دست زد که تیغ هارا در بیاورد ولی هی دستش را میکشید عقب... انگار داغ بود... من هم میدیدم ولی وقتی در خیالم میکشیدم تیغ هارا داغ نبود... ولی از درون اونجای این زن مواد داغ تراوش میکرد که انگار نمود اعمال بدش بود... مرد بزرگوار یا نوجوان سبز اندام چراغی هم روشن کرد ولی هوا تاریک بود...تیغ ها را با زور از درونش جدا میکرد ... فکرکردم که این چه مکاشفه ای بود که داشتم!!!...گفتم یعنی فهمیدم به خاطر یاد کردن اون فیلم سکسی در ذهنم بوده و این زن هم حتما با نامحرمی ارتباط کرده که اینطوری شده!
- ۹۵/۰۸/۲۴