بسم الله الرحمن الرحیم
خوب تو خونه خالی جنذ تا عکس گرفتم از خودم و تا آماده و کم حجم بشه یه مطلبی رو بازگو کنیم که آقا ما این اداها و اعتماد به سقف اینا که تا قبل از قرص و تیمارستان و اینا که نداشتیم یعنی یه آدم آرومی بودم که یک سال حتی به عنوان با اخلاق ترین فرد درمدرسه که مدیر عزیز و بزرگمون جدید شد در دبیرستان و استاد معنوی حتی بود و خعلی بزرگ بود خلاصه مشورت کرد با جند تا دانش آموز اونا هم منو انتخاب کردن و هنوز آیت الکرسی رو که هدیه دادن تو خونه مونه و مدیرمون هم خعلی ادیب شد از وبلاگ داری من و منم دیگه سال آخری تصمیم گرفتم برم غیر حضوری بخونم و فشار زیاد بود و مدیرمون گفت بیا صحبت کنیم و زنگ زد و فکر نمیکرد من قبول کنم چون خعلی خجالتی و ترسو بودم ولی من دیگه شیر شده بودم و حتی اونجا تو مدرسه یه نفر رو فرستاده بودن مامور کنار مدیرمون میگفت تو دلت میخواد بری دانشگاه شریف؟؟!! منم گفتم میخوام خودم درس بخونم و یه دانشگاه خوب اخزش دانشکاه آزاد شهرمون قبول شدم و ذرس خون و زرنگ نبودم و تمرکز نداشتم و وبلاگ میزدم همش و گفتم شما ؟؟ چون داشتم با مدیرمون بحث میکردم و مدیرمون میگفت که این روشت که مثل سنی هاست!!! خلاصه حالا کار نداریم من جلوی مانیتور حتی حق نداشتم صورتم رو بخوارونم چون موج زن ها پشت مانیتور آماده که من میخوام چی بگم و وبلاگ بنویسم و حتی حالا صورتم رو میخواروندم ولی تا سال ها کار خاص و فکری نمیکردم و همین طور مثل مترسک شده بودم و حنی بعدش که رفتم غیرحظوری بخونم تصمیم گرفتیم بریم کلاس کنکور وقتی ثیب نام کردیم دیگه پیش دانشگاهی هم راه انداختن و استاد های بزرگ که اینجا بدبختیمون شروع شد از تهران میومدن و پروازی و دانش آموزا همه بزرگتر و جنگی شده بود و مثلا معلم شیمی که خعلی قوی بود یا دینی کلی در حقم استادی کردن اینا که نمیشه بازش کرد اینجا که چقدر بزرگوار بودن و قوی و خلاصه جملات وبلاگ منو میگفت یهو جلوی بچه ها مثلا من نوشته بودم که ((به جای اینکه دستمون رو بگیرند یکی هم میزنن تو سرمون ))بعد ها گفتم شاید این چیزی که نوشتم رو اصلا کاره همین خودش بوده که به دلم انداخته و بچه ها پرسیدن شما روی چه کسی کار کرده اید میگفت روی ستار زارع!! ولی من که میدونم چه بزرگواری بود و چهره اش جوان بودا ولی خعلی نورانی و آدم میگه خضر نباشه خوبه!! یا معلم دینیه اگر عیسی نبوده باشه خعلی خوب میشه چون من قدرشون رو ندونستم! بعدشم که امام زمانی شدیم و وضع شیراز هم به هم ریحت دیگه اصلا کلا فضا خراب بودا و داغون خلاصه اینو میگم که آقا این اداها رو نداشتیم و در همین موسسه یکی میگفت بلخزه یکه کاری کردی یعنی داشتن کنترل میککردن وقتی 18 سالم بود که من دارم چکار میکنم و یه موسسه و کلاس خصوصی درسی ساختن ولی الان ما بازیگرم شدیم براتون لذا اینجا ما یه تکونی دادیم به خودمون اینا میگفتن بلخره یه کاری کرد این!! یعنی تحت شدید بود و زن ها پشت سر این موسسه ی ما و با آمدن این استادان حساس ترم شده بود و همش جنگ بود که زن ها آرام بشوند و مشکل نداشته باشن خلاصه وضع خراب بودا بعدها که دیونه شدم توی خونه خالی برای بار سوم که رفتم تیمارستان میومدن این استادان روی مخم و لحن صدامو عوض میکردن و فشار روانی یه چیزایی القا شد از راه دور انقدر قوی بودنا!!! یعنی میخوام بگم الان اینطوری شدم و خعلی خجالتی بودم و منم تو فکر بودم چه طور این کثافتکاریام درست بشه در آینده ونظر اینا به ما برگرده که خراب کرده بودن ضد ما پشت سرمون وخسادت های قوی و چشم زننده.دیگه با آمدن این استادان در 18 سالگی امام زمانی شدم و به دلم خوردن و گفت که بگم به معلم شیمی که ساعت شما هم خراب میشه؟؟ و ساعت من خرابه!!! خلاصه آقا ما هم گفتیم و استاده تسبیح رو در آورد جلوی همه و گفت که من این ساعت رو یه عزیزی بهم هدیه داده و یه بارم ازش پرسیدم توبه توی شیمی یعنی انفجار؟؟ بعد از چند هفته شیراز بمب گذاشتن!!! جهرم بودم و حالم خوب نبود و جهرم هم قرصی میدادن که همش بخوابم و اونجا هم حمله بود تا اینکه فهمیدم که مدیرمون زنگ زده بود خونمون که حال من خوبه یا نه؟؟ گفتن چه طور مگه بعد گفته بود که بمب گزاشتن توی حسینه ی سید الشهداء و و گفتن که من جهرمم دیگه وقتی حبرش رسید میترسیدم که شرش کول من باشه و تعجب کردم از اینکار مدیرمون که زنگ زده خونمون و نگرانم بوده!! یه بارم با مدیر دبیرستان رفتیم مشهد و من کچل کرده بودم ویچه ها هم مثل من بعضی هاشون کچل کردن خلاصه تو حرم قرار شد یه ساعت خاص جمع بشیم با مینی بوسی چیزی بریم هتل آقا ما دیدیم یه سخنرانی از آقای یزدی است ساعت رو نگاه کردم دیدم ده دقیقه گذشته توی حرم بودما خلاصه نرفتم سر قرار و کلی بیچاره مدیرمون ناراحت شده بود و دوستام میگفتن این رفته پیش دوست دخترشو خلاصه توی فرودگاه برای برگشتن هم دیدم دی وی دی محمود کریمی که خریده بودم نیست بعد برگشتم از سالن فرودگاه بیرون اومدم رفتم توی مینی بوس بگردم دیدم یه کیف کوچک روی زمینه و بعدش فهمیدم که این کیف متعلق به دختر مدیرمونه جون اونا آخر مینی بوس بودن و برگشتم دست خالی و پیش مدیرمون رفتم و قضیه ی محمود کریمی رو گفتم و گفتم این کیف رو پیدا کرده ام یعنی اگر من جای مدیر بودم حاظر بودم گم بشه ولی دست یکی مثل من نیافته خلاصه به بچه ها هم نگفتم چی شده و توی هواپیما که سوار شدیم دیدم کارت پرواز من بدبخت شماره نداره و من نشسته بودم کنار دوستام توی هواپیما که دیگه مدیرمون اومد گفت عیب نداره بری جلو شما؟ منم بلند شدم رفتم اول هواپیما نشستم چون فکر کنم شک کرده بودن بهم که خارج شدم از سالن فرودگاه!!وقتی هم میخواستم غیرحظوری بخونم و قرار شد با مدیرم صحبت کنم میگفت دوستام خواب دیدن که امام حسین داره حرم رو جارو میکنه و میگه مهمان داریم!!! بعدش بمب گزاشتن ولی گمونم خودش خواب دیده بود چون خعلی بزرگوار بود و استاد بزرگی بودش و الگوی نامحسوس من
یا مثلا توی این موسسه بچه ها و خوده معلم شیمی میگفت این استاده دینی بالاتره و میگفتن سوال کنکور حتی طرح کرده چند سال پیش و استاد دینی یه مرتبه صداشو تغییر میداد و شبیه به مستربین بود و تو هر جوی متناسب با اون جو آینده ی ما نوع خاص لحن صدا و قیافه داشت و میگفت دیگه مبخوام تو دانشگاه درس ندم!! و فامیلیس ستینه بود دلم براش تنگ شده و بدون نوشته ها درس دینی میداد و حتی از افرادی مثل صادق هدایت حرف میزد و نکات خاص و ریز درس دینی رو میگفت که به ذهن هیچکس خطور نمیکرد و خعلی من راهنمایی شدم و از یه عده شیعه که توسط شخصی به نام علی شیعه شدن در چین صحبت کرد یه صحبت هایی میکرد که در آینده بهش رسیدم و معلم شیمی هم همینطور میومد سرکلاس و می نوشت اولش روی تخته همیشه به یادش بعد مثلا من گناه میکردم از فیلتر رد میشدم و عذاب وجدان و وبلاگ مینوشتم و جو ضد من و روحانیون عصبانی از من و منم گیر میدادم به مشکلات مملکت که تقصیر ایناست و هبچ وقتم آدم نشدم گناهمو ترک کنم خلاصه یه شب که همینکارو کردم استاد شیمی اومد گفت اگه فلانجوره تقصیر منه و دستش رو گذاشت روی سینه و همش به آرامی میگفت تقصیر منه و یا سوال درسی که میپرسیدم میگفت سوال المپیاده و خعلی منو دوست داشت دیگه منم قدرشو ندونستم و در روح من موند یا مثلا معلم دینی میگفت دربعضی مناطق تهران مثل صداوسیما اصلا نمیزارن رد بشیم از خیابونش!!! یعنی نفوذ نداریم
- ۹۴/۰۸/۰۴