بسم الله الرحمن الرحیم
الان تازه هنوزم نگرانی دارم ولی به هرحال ایندفعه جدی جدی جلوگیری شد وگرنه من از دوران کودکی که وبلاگ نویس بودم در نوجوانی همش حس میکردم که منو میخان از خونواده ام جدا کنن و از مادرم و واقعا هم بینمون تو خونه اختلاف درست میشد و من هرکاری میکردم محبت واقعی ای و اون دلسوزی و دلرحمی ای که درکودکی نسبت به مامانم داشتم تبدیل به فتنه شد و مادرم روز به روز پیش چشمم در خانه خوردتر و شکسته تر شد و کلا اخلاقش عوض شد هنوزم حس کاذب میگیرم بعضی وختا که عاشقمند یه گروهی قوی و میخان منو جدا کنن از مادرم ولی دیگه با این همه عکس و فیلم و عوض شدن خانه و اوضاع جاسوسی مخصوصا دیگه تکراری شدم و شهوت هم قوی نیست که خودم با پای خودم بزنم به زمین خاکی و وقتی شهوت داشته باشی اجنه هم دورت جمع میشن و همش سحر و جادو و الان قرص هم میخورم و اگه تجمعی رخ بده فورا دکترا با قرص خوردن من اون هارو رد کرده اند خدا خیرشونم بده ولی دیگه یه آدم مریضم که زیاد از زنا خوشش نمیاد و میل نداره ولی باز باید خعلی مراقب بود بابا بزرگم هم چندین سال پیش با دوربین فیلم میگرفتم میگفت میخام برات زن بگیرم منم گفتم بعدا بعد میگفت منم خودم نمیخاستم زن بگیرم ولی همه آخر مجبور میشن میگیرن ولی من که از هجده سالگی فشار شهوت از دوشم برداشته شد و یه روز پاشدم دیدم دیگه نطفه نیست دیگه احتلام مثلا نمیشم و دیگه نمیدونستم باید جشن گرفت یا عزا نمیدونستم از تیمارستانه یا جای دیگه اوضاع وبلاگم هم بد بود اونوقتا همش خرابکاری میکردم و هی وجدان درد و سوزاندن دل زنان و فیلترو اینا بود وضع و همش فضای تهدید منم کارم خرابکاری بود تا اینکه به آرزوم رسیدم اصلا میدونستم فطرتا که شهوت رو میشه خراب کرد ولی نمیذونستم چه طور از دستش راحت شم و فطرتا میدونستم راهم به ناکجا آباد خطم میشه و اصلا به قصد نابودیش گناه میکردم و همیشه شرمسار و خجالت زده و شرمگین بودم و زنا همچین مرد ذلیلی رو دوست داشتن و هیچگاه نمیتونستم جلوی شهوت قوی ام رو بگیرم و روزبروز قویترم میشد تا اینکه هجده سالمون شد و فتنه خاموش و دیگه فرستادند مارو تیمارستان هم و اونجا هم وضع رو که میدونید یعنی راهمون به اونجا ختم میشد پرونده سنگین شده بود نه که من واقعا روانی باشم و همش خواب دستشویی و سحر و جادو و حتی خانواده منو میبردن پیش رمال الان اگه بگم ببرید مسخره م میکنن همونا که خرافاتی ام خلاصه وضع خراب بود و همش حس میکردم پشت مانیتور کامپیوتر و لب تاپ دارن منو نگاه میکنن میگفتم شاید جنن بعد میگفتم من زندگیم خصوصیه حالا اینا اومدن مشکل ایناست و بیشتر گناه هم میکردم سر این قضیه و وبلاگ مینوشتم که سیستم درست بشه ولی زنای جاسوس عاشق تر میشن و فضا خصوصی تر و اون موقع هم شهوت و طراوتم ریاد و نا امیدی و گریه ی پس از گناه فراوان و حس میکردم یه عده ی زیادی توی سالنی نشسته اند و بیست و چهارساعته دارن وبلاگ من و کارام رو چک میکنن و همش دنبال دوربین جاسوسی بودم و حس میکردم مردم عادی و خواص رو و همه ی ابن تجمعات باهاشون ساختم و درهمشون ریختم و سیستم رو عوض کردیم با هم وگرنه تمرکز روی من خعلی بود و مردم هم معنویت دوست و میشد اونموقع از معنویت حرف زد پنج شیش سال پیش حالا برخورد میشه و هنوز سختگیری عقیدتی دارن و دیگه نه من وجدان درد میگیرم که با آبروی خدا بازی کنم از گناهان و هم سنم بالا رفته و در حد یه نادون نمیشه نوشت و اطمینان جذب کرد لذا تا یه سنی در نوجوانی میشه بار قاتل ها رو بدوش کشید و اصلا اگر پرونده ت سنگین شد و ریسک کردی و نوشتی ویه عده کشته شدند به خاطر ریسک وجنابعالی و فتنه هایی که پشت نوشته هات درست میکردن همیشه یه عده حالا که ربسک کردی و گفتی و مردند چون هجده سالت نیست گناه نیست ولی اثر افسردگی داره یعنی اینطوری باما رفتار میکردنا در خط مقدم فتنه و جنگ و جاهایی میبردن کارای مارو و روحمون رو که شما نمیتونی تصور کنی
- ۹۴/۰۵/۲۹