زد مار هوی بر جگر غمناکم سودی نکند فسونگر چالاکم
آن یار که عاشق جمالش شده ام هم دست وی است و رقیه و تریاکم
کلّ صبحا ً و کلّ اشراق ا یّا تبک عینی بدمع مشتاق ایّا
قد لسئت حیه الهوی کبدی و لا طبیب لها و لا راقی
الّا الحبیب الّذی شغفت به و عنده رقیتی و تریاقی