الان حدودا 10:45 دقیقه ی صبحه دوم دی ماه نود و یک هستش و من دارم می نویسم خلاصه آقا اینو داشتم میگفتم که آقا ما یه دوستی داریم که خیلی هم نمیشناسمش و نمی بینمش از دوستان پدر ولی چون من نظر خوب دارم البته خودش خیلی گل هست و مرد بزرگیه ولی من نظرم بش خوبه و چند گاهی میبنم توی فکرمه و میدونه مثلا من چه فکر میکنم. گفتم مرد هستند ایشون و ایراد شرعی نداره و من بازگو نمیکنم شاید روزی یه سری داشته باشیم و منم دوست ندارم شما بشناسینش و اصلا بعضی موقع ها میگم شاید این دوست نیست که میاد توی ذهن من (نمیگم دشمنه میگم ایشون خودش نیست) یعنی چه؟ یعنی میگم اینکه ایشون نیست مثلا شهدا هستند که اومدن به شکل ایشون و بهتر بگم من خیالانی شده ام شاید حالا خیلی ارتباط قوی نداریم و منم نمی دونم با اولیای خدا چگونه ارتباط برقرار کنم ولی میترسم که بام شوخی کنند آخه ما که شوخی نداریم ولی اینا رند هستند محض همین مثلا من بابا بزرگم رو درنظر نمیگیرم در ذهنم تا باش صحبت کنم گرچه ایشان را قوی میدونم ولی روش تربیتیم این نیست مخصوصا من بچه ام شاید باهام در عالم رندی بازی کنند و من استاد خاص ظاهری رو پیدا نکرده ام با این وجود که هیچی در دست من نیست و یه روایتی فرستادند در موبایال که میگفت که آدم های دنیا مانند عروسک (حالا من یادم نمیاد عروسک یا آدمکی چیزی بود) هستند که بازی داده میشن (توسط کی؟ در موردش حالا صحبت می نمایانم مختصری) اینکه آقا مام به خودمون میگم با خیالات بازی نکن مثلا مخصوصا اگه زنی بیاد توی ذهنم میگم بابا (جمله ی بزرگی میگم ها توجه کنید) میگم با خیالات زندگی نکن با خدا زندگی کن، یعنی کار نداشته باش به زنه که واقعا خودش مثلا اگه بازیگری بیاد کار نداشته باش خودشه یا نه و پیش نرو بیش از این که خیالاتی میشی حتی اگر درستم بر فرض باشه کار به کارشون نداشته باش با خدا باش.
حالا اینجا رو داشته باشید یه جمله ی زیبای دیگه که یادم اومد امروز از خودم داشتم فکر میکردم این بود که امروز صبح قاط زده بودم یک ساعت اشتباهی زودتر رفتم مسجد یه دو روزیه دوباره شروع کردم صبح میرم مسجد داشت بارون هم میومد خوب مسجد بسته بود و راه هم طولانی نبود که ولی حاالا ما رفتیم دیگه و چی شد؟ این شد که آدما نمی دونم بیشتر در دقیقه اشتباه میکنن حاظر بشن سر قرار یا در ساعتش که مثلا یک ساعت دورتر یا زودتر بیان ولی این جمله ی زیبام نبود این جمله بود که داشتم تو راه تیرآهن و از اینا میدیدم برای ساختمان سازی بعد گفتم که من این تیرآهن ها رو که چیده بودند و کنار خیابون گذاشته بودند گذشته از قیمت بالایشون خیلی دوست دارم چرا؟ چون خونه ام باهاشون ساخته می شود!!!خونه ی خودمون
خوب داشتیم میگفتیم آقا با خیالات زندگی نکنم (مخصوصا با زن خیالی آمده در ذهن[) بلکه با خدا زندگی کنیم و کار به کارشون تداشته باشیم و امید اس در این صورت گمراهی حالا با بشیم یا نشیم!!!(بستگی داره خوب)
خلاصه آقا امروز در مورد نور علی هم صبح نوشتم بعد رفتم اشتباها مسجد[(اشتباه در زمان رخداد نه در عمل رخداده) اینکه آقا دیدم کنترل میشیم و مثل آدمک ها هستیم حالا اینا جن هستند؟ یا روح هستند یا شهدا هستند؟ کی اند اینا داشتم به همین ها فکر می کردم و دوست پدرم که این آیا با جن مثلا فکر منو میدونه یا با روحی چیزی یا شیاطین مثلا به همه مشکوک شدیم غیر از خدا هیچ کس نبود!!! آقا خدا رو در نظر نگرفتیم یعنی به اندازه ی یه روح سرگردان خدا به این افراد نزدیک نیست که منو تو چنگ خودشون بگیرند؟ مخصوصا ما که از خدا دوریم و بزرگان گذاشتنمون قد خدا. یعنی اصلا کلاس خدا رو پایین آورده بودمااااااااااااااا...
- ۹۳/۰۴/۲۵