سلام خواهر عزیز مجتهد...
باور کن از وقتی که شما در زندگی من هستید و من فکر می کنم از کودکی.....
باور کن از وقتی که مرا در وبسایت های نامشروع پیدا کردید و دستم را گرفتید...
باور کنید از وقتی که دیگر نمی توان طعم خوشی زندگی را با لبخندی روی لبانتان بگذارم....
باور کن از وقتی که نمی توانم صدایم را نازک کنم و مثل بچه سوسول ها برایتان جلب توجه نمایم...
باور کن از وقتی که نمی دانم حیطه ی کاری و شغلی شما چیست...
باور کن از وقتی که شما را یکی از زن های امام زمان می شمارم...
من بوده ام که طعم خوش زندگی را از شما ربوده ام و من می ترسم از خود می ترسم که آنگونه که شما خوش خیالید به من که آینده ای تابناک داشته باشم نباشم و وقتتان را روی فاسقی بیش نگذاشته باشید از آن موقع که به یادتان نمی خندیدم یا به یادتان در آیینه ها ساکت می شوم چون شما را می بینم و نمی دانم خودم هستم یا خیر می گویم از جن هستند یا انس از آن موقع که حیطه ی کاری شما را شیطانی خواندم باور کنید مجبور بودم در صورتیکه هیچ گاه شما حتی میل ما را به سوی گناه شهوت نراندید و خود مایل بودم و شما را بد می خواندم چون می ترسیدم از موقعی که در باره ی شما فکر می کنم و شما فکر میکنید من آغاز و پایان زندگی شما هستم از سن تان بگویم؟ نمی دانم نمی دانم شما آن زنی هستید که مجرد بوده یا نمی دانم من در حیطه ای از زمان را میخواستند به شما قالب کنند همین بزرگان ولی از زمانی که امام زمان را در دل دیدیم فهمیدم یعنی آن نقطه ی عطف و می گویم شما همان زن نبودید کنارشان...
از موقعی که نمی توانم یعنی اصلا برعکس آرامش و آسایش دو گیتی را محروم خود کردم شما چگونه به پلیدی من می سازید و هیچ به من نمی گویید در صورتیکه من خودم را قبول ندارم و نه حالش را باور کنید من علی قبلی نیستم من گم شده ایم راه راه ضاله است باور کنید اگر بیرون نمی آیم از خانه حال ندارم برای شماست و شما غمی هستید که من به چهره تان نشانده ام و شما شاید مخالفت بدانید از وقتی که دستور دادید به وبلاک حمید جان مشایخی بروم و آنگونه در مورد مختار بنویسیم گفتم بقیه ی نوشتارم هم همینگونه گول خورده ام...نمی دانم چگونه کنار بیاییم ولی من که شما در ذهنم بودید را رمضان گذشته هک جنسی کردم و این گناه بزرگ را به دوش گرفتم و مدتی حالم بد شد و یاد زینب (س) افتادم که چگونه مصیبتی از امثال ما کشیده که خود را مسلمان و دیگران را یهودی و زشت است اما خارجی می نامیدند پسر رسول خدا و از خودم بدم آمد......من حتی نمی خندم چون شمایی را در زندگی و بال عظیمی را تحمل می کنم که هم لازم به دیدن و تصور کردن امامم دیگر نیست هم نمی خندم چرا اینکه شما می خواهید و اینگونه مرا یافته اید و شناخته اید و می دانم که تصور می کردید که من خیلی گمراه تر و جنسی تر باید می بودم خودم هم تعجب می کنم از زمانیکه آن بلا سرم آمد لز الطاف خفیه خدا برعکس می بینم شهوت نیست و کمتر شده گرفتار تر شده ام و همیشه برای همینکه نباشد و به امید آن روز از فیلتر رد میشدم که بسته شوم ولی حالا می بینم که فرو رفتن در ظلمات چه سخت است آدم خود را گم کند و شما همیشه شاید به من به نظر برادر مومن جنسی نگاه می کردید یا شاید بچه ی مومن هوس باز ولی می بینید دیگر خبری نیست...من نمی دانم حد صحبت با شما چقدر است و شما را هم برای خود میخواهم و رفتن به خانه ای دیگر را موجبات غم خویش می دانم گرچه در همین نوشته می توانند اگر بزرگان بخواهند نوشته ی شما را جدا کنند اما باز هم می ترسم از خود چه کنم نکنم چگونه من شما را راضی نمایم به خدا شما می دانید که من تا قبل از اینکه یا حتی الان شاید که بنویسم در مورد عشق پیامبر (ع) به زن همه اش نگاهم شهوت آمیز بود نسبت به زن و شما که می دانم می دانید وزن را موجودی می پنداشتم که باید به سرش زد و هر چه بخواهد مرد بلا سرش بیاورد پس چگونه این همه سال با من ساختید و زندگی خود را وقف من کردید شاید همه بدانند اگز شما نییایید با من من پریشان و ناراحت میشوم و کمبودی دارم در حالیکه به سادگی از نبودن شما در زندگی ام سخن می ورزم شما چگونه حالات بین مرا و امامم را می دانید یک زن با این قدرت شما بودید که جای امامم را در دل گرفتید و من شاکی ام گرچه تاب دیدار ندارم نخیر ولی من راه دوست مجرد را می خواهم دلم میخواهد به فکر یک مرد باشم درصورتیکه در کودکی یک فرد ضد انقلاب تا به حال مرا تصور میکردید شاید که بد بیاایم جلو و هیچ گاه به من توجه نکردید حالا که گمراه شدم در ذهن منید حالا که همه ی نقشه هایم را لو دادم حالا که فهمیدید پدرم بازیچه ی من بوده و خدا او را آفریده که من با او بازی کودکانه کنم و عقلش بیش از این نمیرسد یا خود را چنان کرده که هیچ کس نفهمد و به خری زده و هیچ کس سخن نمی ورزد و من خود را نشان دادم حالا....و من پشیمان از آمدنتان نیستم من پریشان از حالتان من بدون اجازه ی شما نمی توانم ناخن خود را بگیرم مانند همان چیزی که خاله شاهدونه میگفت و من میگفت خاله بیاد ناخنتو بگیره و من می گفتم خاله ای هم هست که دستان من و افکار من اوست...از یک مرد و بچه ای که جز هوس از زنان نفهمیده یک عمر چه انتظاری دارید چه آدم شدنی شما مرا بزرگ کردید و بزرگ دانستید و زنانگی خود را چه خوب قایم کردید در این نت گرگ آلود به کمک دوستان مرد پدرم و او...
- ۹۳/۰۴/۲۲