باور کن خواب عجیبی بود ما همیشه تو خواب بودیم و نمی دونستیم!!!
آقا امروز توی ماه رمضون حال خوب نبود حوصله هیچکسو نداشتم از اون حالا که خواب باشی راحتتری ها و بی خیال خلاصه ت کنم آقا نشستیم داد و زاری که ای خدا حالمون خوب نیست و نشستیم ذکر گویی بلند بلند تا رفتیم ز گله به خدا گویی و علی علی گفتن و رسیدیم بعدش به امام حسین گفتن و روضه و بعدشم به حضرت اباالفضل همطینطور که هر چی بلد بودم و اندکم بود رو گفتم کم اوردم بعد رفتم توی وبلاگ علی لربلاگ و شروع کردم با موبایل از روی روضه ها خوندن و خوندن و کیف کردن خلاصه آقا خوابمون گرفت و برد صبح هم روضه ی آقای محمود کریمی گوش کرده بودم خلاصه آقا خوابیدیم خلاصه با هر بدبختی که بود بعد این روضه ها بعدش توی خواب کجا رفتم و چی دیدم خواب می دیدم که می گفتند حالا منم نمی دیدمشون یا الهام می شد یا خیلی خودمونی بودیم یا هم با مادرم بودیم انقدر نزدیک... خلاصه آقا فهمیدم که باید امام حسین (ع) یعنی رفته بودم اون زمان ها خلاصه یه کاردی هم داشتم خلاصه اقدر می ترسیدم بعد قرار شده بود یعنی فهمیدم که باید امام حسین (ع) بیایند و با حر بجنگنند (حالا من هوشم نداشتم و نمی فهمیدم حر اصلا کی هستند!!!) خلاصه آقا فهمیده بودم که با حر که بجنگند ما نجات پیدا می کنیم یا راه فرار باز خواهد بود خلاصه به همین امید داشتیم می گذروندیم و منم از ترس داشتم چیز میشدم اصلا فکرشو نمی کردم انقدر ترسو باشم خلاصه آخرشم صحنه ی خانه بود که تو خانه بودیم و انتظار می کشیدیم حتی رجز ها رو هم می شنیدیم که می گفتند میخوای مثلا حالا یادم نیست از اصحاب امام حسین بود و یارانش خلاصه دشمن می گفت که میخوای چی کارش کنیم و می شنیدیم که میگن که گوشش رو برای تبرک می خواهم ببینم و اونا هم همینکارو میکردند دشمن گوش و لب و از اینا رو می بریدند و می فرستاند خلاصه خیلی ترسناک بود بعد ما هم توی خونه بودیم آخرش و منتظر امام حسین تا بیاد با حر بجنگه طبق چیزی که شنیده بودیم و ترسیده هم بودیم بعد دشمن داشت یکی یکی خانه ها رو میومد جلو و یه زن و یه دختری هم بود دشمن و خلاصه با کارد افتادند توی خونه ها و ما هم توی خونه بودیم و ترسیده حتی من خانه ی قبلی که مادربزرگم توش بود رو دیدم که این زن و دختر مادر بزرگم رو کشتند و چشمش رو در اوردند بعد نوبت ما بود و دختره آروم وارد میشد و حتی حرف میزد و منم در رو بسته بودم که نیاد توی خونه ی ما و داغونم بودم از کشته شدن مادربزرگما خلاصه آقا باز انتظار می کشیدیم که امام حسین با حر بجنگد و اون روز برسه ولی البته من میخواستم با این دختره بجنگم ها ولی بازم هم میگفلم بابا این دختره از کجا اومده حتما آدمای دیگه هم کشته تا به ما رسیده و خلاصه نشد ما بجنگیم ولی آخرش اینکه فهمیدم که خیلی ترسوام حتی اگه با حضرت حسین با حضرت زینب (س) باشم و روضه بخونم حاضر نیستم حتی بجنگم و دفاع کنمو.....................
- ۹۳/۰۴/۲۰