دو تا داستان بگم دلمون باز شه یکی اینکه کوچیک بودم بالای خونمون یه زمینی بود افتاده بود و خوار و از این گل های بی بو معمولا پس از باران و بهار در میومد و ما میرفتیم بازی و گردشت یعنی همه جا بودیم تو کوچه خلاصه مامانم میگه 5سالت بود که اینطوری شد حالا چطور اینکه (خیلی با آب و تابه؟؟) خلاصه ش اینکه دوستم گفت بیا بریم خونه ی مورچه ها رو خراب کنیم و من باید گوش میدادم چون سیاست بود اولا دوما بزرگتر بود و رئیس بچه ها و یه روز دو تایی حالا با هم افتاده بودیم وگرنه اون خودش دوست اختصاصی داشت خلاصه سنگ ورداشت و زد و ول کرد روی خونه ی مورچه ها به منم گفت منم ورداشته یه سنگی که بزرگتر از کف دو دستام بود زورم هم بش میرسید خلاصه رفتم بالای سر خونه شون وایسادم و مکثی کردم که باندازم یا نه و تو فکر بودم که از دستم ول شد و افتاد روی پام و خلاصه اومدم خونه با گریه و زاری بعد با باندیی بستن پام ناخنم هم شکسته بود و من گریه می کردم و تا یه دو هفته ای مامانم دستمو میگرفت خود مامانم که میگفت بغلت میکردم میبردم مدرسه شون و منم خوشحال بودم از اینکه اول مورد توجه شدم دوم مهدکودک نمیرم شایدم که نه ولی حالا محض احتیاط که همراشم سرکار!!خلاصه منم دیگه از این غلطا نکردم..امتحان وسوسه ای در معصومیت بود؟!...1./
دوم اینه که آقای فاطمی نیا تعریف می کرد که یکی میره نزد پادشاهی یه سیبی میوه ای پادشاهه بهش میده بعد این یارو همونجا میخوره میاد بیرون بهش یکی میگه سلطان و پادشاه که چیزی بهت داد باید بزاریش تو جیبت بعدا بخوریش خلاصه دفعه ی بعد میره پیش پادشاه بهش کوفته میده اینم میزارتش تو جیبیش. ه ه
- ۹۳/۰۴/۰۸
به ما هم سر بزنید خوشحال میشیم
namak.blog.ir
واقعاً مفید بود