بزارید من داستان خودمو طبق خوابم براتون تعریف کنند فرض کنید عده ای جوان هم سن سوار یه اتوبوسی ان و دارن میرن به مسافرت وتا قله ی سعادت و از این حرفا منم نمی دونم کجا خیره ان شاالله خلاصه سفر قیامت که در راهه برای همه عجیبه خلاصه مطلب هوا تاریک شد یکی که من باشم برخاست چون دردل ترسی داشت از منحرف شدن اتوبوس و به هیچکسی هم نگفت و نمی دونن دوستاش خودشم نمی دونه برخاست و به سمت راننده ی اتوبوس رفت تا بهش هشدار بده. حالا شیطان بردش؟؟ خودش واقعا می ترسید؟؟ می خواست چی بگه؟؟هدفش چه بود خداییش اینا معلوم تو خواب فقط این معلوم بود بین همه که رفته نزد راننده اتوبوس و دارن حرف می زنن اونجا غیر از این دو نفر هستند کسانی دیگر هم خلاصه راننده عمدا سهل انگاری می کنه و فرمان رو در دست داره ولی رویش رو میکنه اونور و مشغول حرف زدن با کمک راننده میشه و توجهی نمیکنه و کمک راننده هم کاری از دستش بر نمیاد و چند نفر دیگه هم همونجا هستند جلو که اون ها هم بی خیال و مشغول صحبت و اتوبوس رو در یک دور و پیچ خطرناک میرونه ها ولی بد میرانه و بدون توجه این اتفاق میافته و کمک راننده هم همینطور کاری از دستش برنمیاد واون فرد که جلو اومده بپود ومن باشم فقط تذکر میده که مراقب باش حرف نزن حواست جمع باشه چون کار دیگری نمیتونه بکنه همینطوری میگذره تا ماشین اتوبوس خراب می شود و اینا گیر می کنندلب جاده و همینطوری داشتن با خودشون بحث می کردند خلاصه دیگه این جاشو توی خواب یادم نمیاد تا اینکه مامان بابای اون فرد که من باشم از راه میرسند تا منواز اتوبوس خارج کنند و به همراه خودشون ببرند و بعد یک زنی از راه میرسه نمی دونم از کجا حالا بحث و جدال توی اتوبوس و این زن قدرت داره خلاصه کلید رو میگره و وسایل منو خارج می کنند بعد زن میره تو اتوبوس و میگه از این آقا که من باشم شکایتی نداره میخواد بره و چند نفر دستشونو میکنن بالا حدود 7 8 نفر میکنند دستشون رو بالا که یعنی کار من بوده این از جمله اون دو نفری که جلو بودند و صحبت و میکردند و بحث ویکی شون خوله و یکیش خیلی زرنگ و باهوش.
تموم شد ببخشید که توی این داستان خودمو بیشتر دیدم!!! داستان خودم بود آخه
- ۹۳/۰۴/۰۸